پوسترهای عاشورایی

با حرکت خودجوش جمعی از هنرمندان جوان انقلاب، و در راستای تعمیق بصیرت و ولایتمداری در ایام عزاداری حسینی، وبلاگ پوسترهای عاشورایی (دريافت صلواتی فايل هاي باکیفیت و قابل چاپ جهت بنر و پوستر و ... ) راه اندازی شد.
 
بوده و در صدر آن نوشته شده است: با تکمیل و انتشار طرح ها، به این نهضت مردمی بپیوندید/ انتشار با نام مجموعه های مختلف بلامانع است.
درقسمت "درباره ی ما"ی این وبلاگ نیز می خوانیم:

ادامه نوشته

صد خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت دوم)

26)حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي به‌ش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.»
حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش.
ـ کجاي اسلام داريم که مي‌تونيد اسير رو بزنيد؟!اگه به امام توهين کرد،يه بحث ديگه‌س.تو حق نداشتي بزنيش.
27)آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتيم«اگه شهيد مي‌شدي…؟»
گفت«اين بيت المال بود.»
28)هر روز توي مريوان،همه را راه مي‌انداخت؛هرکس با سلاح سازماني خودش. از کوه مي‌رفتيم بالا. بعد بايد از آن بالا روي برف ها سر مي‌خورديم پايين.
اين آموزشمان بود. پايين که مي‌رسيديم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف مي‌کرد. خسته نباشيد مي‌گفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.»
گفت«چي گفتي؟»
ـ گفتم مرسي.
ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
هفت ـ هشت متر سينه خيز برد.
گفت«آخرين دفعه‌ت باشه که اين کلمه رو مي‌گي.»
29) آمبولانس دستم بود.با چند نفر ديگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،يک تير زد. همه‌ي بچه¬ها پريدند پايين به جز من.
داد زد«چرا نپريدي؟»
ـ چرا بپرم؟
تير زد.گفت«برو پايين.»
بعد گفت«همه بياييد بالا.»
گفت«مرد حسابي،مگه تو پاسدار نيستي؟»
ـ چرا.
ـ مگه توي آموزش به‌ت نگفته‌ن اگه جايي صداي تير شنيديد،فکر کنيد کمين خورده‌يد؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپريدي؟
30) صبح زود جلوي چادر فرمان دهي مي‌ايستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نبايد قضا مي‌شد.
يک بار از يکيشان پرسيدم«منتظر چي هستي؟»
گفت«منتظر سيلي.حاج احمد بياد،سهميه‌ي امروزمون رو بزنه و ما بريم دنبال کارمون.»
هر روز مي‌آمدند.
31) عمليات آزادسازي جاده‌ي پاوه بود. قبلاَ تعريفش را از بچه ها شنيده بودم. يکي گفت«اگه تونستي بگي کدوم حاجيه.»
يکي را ديدم وسط جمعيت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده.گفتم«احتمالاَ اينه.»
گفت«آره.»
32)زخمي شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توي بيمارستان مريوان بستري بود.بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفته‌ن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت مي‌کنه.»
گفت«هيچي نمي‌شه.»
رفت توي حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
مي‌گفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
33) توي مريوان،ارتفاع کاني ميران،يک سنگر داشتيم،توش ده ـ دوازده نفر خوابيده ‌بوديم. جا نبود. شب که شد،پتو برداشت، رفت بيرون خوابيد.
34) يک بار رفتيم يکي از پاسگاه هاي مسير مريوان.توي ايست بازرسي هيچ کس نبود.
هرچه سروصدا کرديم،کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهيشان. فرمان ده آمد بيرون، با زيرپوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم«حاج احمد داره مي‌‌آد.»خودش رسيد.يک سيلي زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر.
برگشتني سر راه،همان جا،پياده شد.
دست طرف را گرفت کشيد کناري.
گوش ايستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش.اون دنيا جلوي ما رو نگير.
35)توي مريوان،خانم ها را به مسجد راه نمي‌دادند. متوسليان به خانم ها مي‌گفت«بريد طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپريد پايين.»
توقع داشت چريک باشند.
36) کومله ها بيمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بيايند تو. احمد از پشت بي سيم پرسيد«چند نفر هستيد؟»
مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا اين جا هستن.»
يک لحظه صدايي نيامد.بعد احمد گفت«به‌شون بگو يه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشديم، تو اتاق منفجرش کنن.»
نااميد،نارنجک را توي دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بي سيم پرسيد«شما حالتون خوبه؟ما داريم مي‌آييم. لازم نيست کاري کنيد.مفهومه؟»
37) اول جلسه من اسم شهداي عمليات را مي‌خواندم.حاجي گريه مي‌کرد.
وسط جلسه رو کرد به بروجردي و گفت«شما وظيقه‌تون بود. اگه اين امکاناتو رسونده بودين، ما اين همه شهيد نمي‌داديم.»
بحث شروع شد. بقيه هم شروع کردند به دادوقال، همه‌اش هم سر بروجردي،که يک دفعه بروجردي برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.»
ساکت شديم.حاج احمد بلند شد،دست انداخت گردنش.»
38)عصباني گفت«نگه دار ببينم اين کيه.»
پياده شد و رفت طرف مرد کرد. هيکلش دوبرابر حاجي بود. داشت با سبيل کلفتش بازي مي‌کرد.
ـ ببينم،تو کي هستي؟کارت چيه؟
ـ من؟کومله‌م.
چنان سيلي محکمي به‌ش زد که نقش زمين شد.بعد بالاي سرش ايستاد و بلند گفت«ما توي اين شهر فقط يک طايفه داريم، اون هم جمهوري اسلاميه. والسلام.»
39) شايعه کرده بودند احمد منافق است. وقتي به‌ش مي‌گفتي،مي‌خنديد. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.مي‌گفت«تو اين اوضاع کردستان، چه‌طوري ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتي برگشت،از خوش حالي روي پا بند نمي‌شد.نشانديمش و گفتيم تعريف کند.
ـ باورم نمي‌شد برم خدمت امام.امام پرسيدند احمد،به شما مي‌گويند منافق هستي؟گفتم بله،اين حرف ها رو مي‌زنن.سرم را انداختم پايين. اما گفتند برگرد و همان جا که بودي، محکم بايست.
راه مي‌رفت و مي‌گفت«از امام تأييديه گرفتم.»
40) يه راهي بود،راه کوهستاني. سه ساعت طول کشيد تا رفتيم بالا.
آن بالا گفت«مي‌خوام براي اين جا تله اسکي بزنم.»
گفتم«من هستم،حاجي.»
گفت«يعني با گردانت برنمي‌گردي؟»گفتم«نه.»
پيشانيم را بوسيد.
41) دوباره نگاه کردم؛يک جوان لاغر اندام سبزه رو پشت بي سيم.
پرسيدم«حاج احمد رو مي‌خوام.همينه؟»
ـ آره ديگه.
خيلي هم شبيه رستم نبود.
42) رفتم پشت رل.کنارم نشست و گفت«راه بيفت.» جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او.هنوز برايم تازگي داشت.متوجه نگاه هاي من نبود.
43) ـ شما برادرا بايد حسابي حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنيد. الکي خودتونو به کشتن نديد.
وقت عمليات که مي‌شد،خودش جلوتر از همه بود. وقتي با او مي‌رفتي، مي‌دانستي که اگر يک پشه هم توي هوا بپرد، حواسش هست.
وقتي هم که عمليات تمام مي‌شد، هرچه مي‌گفتي«حاجي،ديگه بريم.»نمي‌آمد. همه‌ي گوشه‌کنار را سر مي‌زد که مبادا کسي جامانده باشد. وقتي مطمئن مي‌شد، مي‌رفت آخر ستون با بچه ها برمي‌گشت.
44) حاجي داشت گريه مي‌کرد. از يکي پرسيدم«چي شده؟» گفت«يه نفر بالاي کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاري بکنن.دستش قطع شد.»
بي صدا اشک مي ريخت.
45) کنار جاده،يک بسيجي ايستاده بود و دست تکان مي‌داد. حاجي اشاره کرد راننده بايستد. در را باز کرد،طرف را نشاند جاي خودش، خودش رفت عقب.
46) بالاي کوه آب نبود،مي‌رفتند پايين کوه،برف هاي آب شده را مي‌آوردند بالا.
رسيده بوديم بالاي قله؛ بعد از سه ساعت کوه پيمايي. با اين که کلي توي راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجي قبل از ما آن جا بود. علي ـ مسئول قله ـ برايمان شربت آورد. همه برداشتيم غير از حاجي.
ـ چرا نمي‌خوري،حاجي؟
ـ ما مي‌ريم پايين،آب هست.شما زحمت کشيده‌ين؛اين آب ذخيره‌ي شماست.
47) رفته بودم با احمد شناسايي. يکي با ما بود؛ برگشت گفت«راجع به شما يه چيزايي مي‌گن.حسين و رضا مي‌گن شما ديگه شهرنشين شده‌ين،پادگان پيداتون نمي‌شه.»
ديدم صورتش رنگ به رنگ شد. چندبار پرسيد«حسين اينو گفته؟»
رسيديم پادگان.توي راه هيچ چيز نگفت.چند دقيقه يک بار دستش را مي‌برد پشت سرش،مي‌گفت «لااله‌الاالله. لعنت بر شيطون.»
حسين و رضا توي پادگان نبودند.همين که رسيدند،خواستشان.سه تايي رفتند توي يک اتاق.در را که باز کرديم،هرسه گريه مي‌کردند.
48)سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجايش درجا مي‌زد. ته تفنگ مي‌خورد زمين و قرچ قرچ صدا مي‌داد.
ماشين تويوتا جلوتر ايستاد. احمد پيدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهباني اين جا؟اين چه وضعشه؟يکي بايد مراقب خودت باشه. مي‌دوني اين جاده چقدر خطرناکه؟
دست هايش را توي هوا تکان مي‌داد.مثل طلب کارها حرف مي‌زد و مي‌آمد جلو.
ـ ببينم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بيرون کشيد.
ـ چرا تميزش نکرده‌اي؟اين تفنگه يا لوله بخاري!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زير گريه.
ـ تو چه‌طور جرئت مي‌کني به من امرونهي کني! مي‌دوني من کي‌ام؟ من نيروي برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو مي‌رسه.
بعد هم رويش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودي مي‌تونستي توي اين سرما نگه باني بدي؟»
احمد شانه هايش را گرفت و محکم بغلش کرد.بي صدا اشک مي‌ريخت و مي‌گفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا مي‌کرد شانه هايش را از دست هاي او بيرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمي احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روي شانه‌اش و سير گريه کرد.
49) مردم از صبح جلوي در نشسته بودند.بغض گلوي همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مريوان بروند. مردم التماس مي‌کردند مي‌خواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هايشان را مي‌گرفت، بغلشان مي‌کرد و مي‌گذاشت سير گريه کنند.
چشم هاي خودش هم سرخ و خيس بود.
رفت بين مردم و گفت«شما خواهر و برادراي من هستيد.من هرجا برم به يادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم هميشه کنارتون باشم. ولي همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره يه جاي ديگه. دست من نيست. وظيفه‌س.بايد برم.»
50) همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي مي‌کني،ها؟»
احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.»

صد خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت اول)

بچه بود که انقلاب را ديد.نوجوانيش را در آن گذراند.شاگردي پدر را کرد؛عاشق کارهاي فني بود. وقتي مطهري را شناخت،دلش خواست برود سراغ طلبگي که نرفت.دانشگاه علم و صنعت،دو سال برق خواند؛آن قدر تودار بود که خانواده‌اش نمي‌دانست دانش جو است.حتا وقتي خبر دست‌گيريش را شنيدند،باورشان نمي‌شد.دوستانش شايد جسارتش را در کوچه و خيابان ديده بودند، ولي در خانه،داداش احمد مهربان و سخاوت مند بود.
حبس کشيد.رنج ديد،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگيدن برايش درس بود. مي‌آموخت و آموزش مي‌داد.و تربيت مي‌کرد.به همان راحتي که توبيخ و تنبيه مي‌کرد،گريه مي‌کرد و حلاليت مي‌طلبيد.
آن قدر به افق هاي دور چشم مي‌دوخت که روزي در پس آن ناپديد شد.


احمد متوسليان

تولد:15 فروردين 1332،تهران

اسارت:14 تير 1361:جنوب لبنان

دانش جوي مهندسي برق،دانشگاه علم و صنعت

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)



1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبي که برگشتم، ديدم چشمهايش گود رفته و پاهايش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت مي‌زد. خيلي ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن يجيب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شيرش بده.»
2) سرش توي کار خودش بود. آرام،تنها، يک گوشه مي‌نشست. کم تر با بچه ها بازي مي‌کرد. خيلي لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچه‌ي چهارساله که نبايد اين قدر آروم باشه.
بعدها فهميدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم مي‌آم پيشت. مي‌خواهم کمک کنم.»
بابا چيزي نگفت. فقط نگاهش لغزيد روي کيف و کتاب احمد. احمد اين را که ديد گفت«بعد از مدرسه مي‌آم. زود هم برمي‌گردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس بايد خوب کار کني.»
4)سيني هاي شيريني را پر مي‌کرد،مي‌گذاشت روي پيش خان. وقتي از مغازه بيرون مي‌رفت، سيني ها خالي بود.
آخرهاي دبيرستان که بود،ديگر بابا مي‌توانست خيلي راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بوديم و از سال چهل و دو مي‌گفتيم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بيش تر نبود. از سياست هم سر در نمي‌آوردم. ولي وقتي ديدم مردم رو تو خيابون مي‌کشن،فهميدم که ديگه بچه نيستم؛بايد يه کاري کنم.»
6)دلش مي‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند.حتا توي خانه صدايش مي‌کردند«آشيخ احمد.»
ولي نرفت.مي‌گفت«کار بابا تو مغازه زياده.»
7)هنرستان فني درس مي‌خواند. برايم يک گردن بند درست کرده بود. ورقه هاي فلزي را شکل لوزي و دايره بريده بود و کرده بود توي زنجير.يک قلب هم وسطش که رويش اسمم را نوشته بود.
8)ديپلم فني گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در يک شرکت تأسيساتي کار کند. يک روز من را کشيد کنار و گفت«خواهر جون،فريده،من يه امتحاني داده‌م. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچي بخواي برات مي‌خرم.»
يادم افتاد که يک بار برادر بزرگ ترم براي همه همبرگر خريده بود و براي من،چون خواب بودم، نخريده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با يک پاکت دستش.همبرگر خريده بود؛براي همه.
9)هم دانشگاه مي‌رفت،هم کار مي‌کرد؛ توي يک شرکت تأسيساتي. اوايل کارش بود که گفت«براي مأموريت بايد برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گير شده.با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي‌کردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.ديده بود ضعيف شده.کبودي دست هايش را هم ديده بود.
ـ احمد جان،دستات چي شده؟
خنديده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جاي دستبنده. مي بندن دو طرف تخت، شلاقه مي‌زنن.تقلا مي‌کنم که طاقت بيارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب مي‌شن.»
11)يک بار ازش پرسيدم«قضيه‌ي زندان رفتنت چي بوده،حاجي؟»
جواب نداد.خودش را به کاري مشغول کرد.
ـ حاجي،هيفده شهريور چي کار مي‌کردي؟وقتي امام اومد،توي کميته استقبال بودي؟
اخم هايش رفت توي هم.
ـ تو با قبل چي کار داري؟ببين الآن دارم چي کار مي کنم.
12)روي رکاب ميني بوس ايستاده بود. بچه ها يکي يکي از کنارش رد مي‌شدند، مي رفتند بال.سروصدا و خنده ميني بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که مي‌خواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟ غلامرضا خيلي جدي گفت «برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟»
دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم»
13)صدايش شده بود آژير خطر.
ـ ضدانقلاب … بريزيد تو سنگرا… سريع… بجنبيد…
بيرون ساختمان سنگرها پر مي‌شد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهي وقت ها که نگاهش مي‌کردي،يکي را مي‌ديدي سبزه،کمي جدي،کمي ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولي عين فرمان‌ده ها بود.
توي پادگان بانه، دور از شهر بوديم و نمي‌توانستيم خارج شويم. دستور بود که بمانيم. نه آذوقه داشتيم،نه مهمات؛نمي‌دادند به‌مان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخي مي‌کردند. جشن پتو مي‌گرفتند. حاج احمد يک گوشه مي نشست، مي‌رفت تو فکر. شوخي ها که زياد مي‌شد، يک داد مي‌زد،هرکس مي‌رفت يک گوشه. بعضي وقت ها خودش هم يک چيزي مي‌گفت و با بقيه مي‌خنديد.
15)بچه ها از شرايط بدي که توي پادگان داشتيم مريض شده بودند. يک بار حاجي رفت سراغ يکي از خلبان ها و گفت«بچه هاي مارو ببريد عقب.»
اعتنا نکردند يا گفتند«نمي‌کنيم.»
حاجي اشاره کرد،چند نفر دور هلي کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشيد و گفت«اگه بچه‌هاي ما رو نبريد،هلي کوپتر رو همين جا منفجر مي‌کنيم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چيزي بگويد،سيلي حاج احمد کنارش زد.
16)پيشنهاد کرده بود وقت هاي بي کاري بحث هاي اعتقادي کنيم. توي يک اتاق کوچک دور هم مي‌نشستيم.خودش شروع مي‌کرد.
ـ اصلاَ ببينم،خدا وجود داره يا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارين،برام اثبات کنين.
هر کسي يک دليلي مي‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل يک ماترياليست واقغي دفاع مي‌کرد.يک بار يکي از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزديک بود با حاجي دست به يقه شود. حاجي گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخونديد که جدال بايد احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشه‌ي کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بيرون. دلم مي‌خواست مي‌رفتم ازش مي‌گرفتم و خودم مي‌شستم. چه فرق داشت؟ براي خيلي ها کرده بودم، براي او هم مي‌کردم.
رفت بيرون. حمام را روشن کردم. وقتي آمد، يک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالي بود.
18) براي انجام دادن کارهاي سنگر توي مريوان،اولين نفر اسم خودش را مي‌نوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتي نوبتش مي‌رسيد،خودش را مي رساند مريوان.
19) با بچه ها توي شهر مي‌رفتيم. لباس پلنگي تنم بود و عينک دودي زده بودم. يکي را ديدم شلوار کردي پاش بود. از بچه ها پرسيدم «کيه؟»
گفتند:«متوسليان.»
به فرمان دهم گفته بود«به‌ش بگين اين لباسو ميون کردا نپوشه.ما نيومده‌يم اين جا مانور بديم.»
20) پرسيد«کجا بودي تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا مي‌خوردم.» دست انداخت يقه‌ام را گرفت و با خودش برد.
يک پسر هفده ـ هجده ساله روي تخت دراز کشيده بود.مارا که ديد،ترسيد.دست و پايش را جمع کرد.
ـ اينا چيه روي دستاي اين؟
يقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمي‌آمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسيد«از کي اين جايي؟»
ـ يک هفته‌س.
ديگه داشت داد مي‌زد.
ـ گفته‌اي دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولي کسي گوش نداد. يقه‌ام را از لاي دستش کشيدم بيرون،دررفتم. من را ديد،دوباره شروع کرد به دادوفرياد.
با التماس گفتم«حاجي،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومده‌م.»
ـ نه خير،يک ساعت و نيمه که اومدي،اما به جاي اين که بياي به مجروحا سربزني،رفتي به کيف خودت برسي.
سرم پايين بود که صداي گريه‌اش را شنيدم.
ـ تو هيچ مي‌دوني اون بچه دست ما امانته؟… مي‌دوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ کرده؟
21) وقتي گفتم امر خير در پيش دارم، نرم تر شد، ولي بازهم مي‌گفت«بيست روز نه.» مي‌گفت«نميشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجي؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول مي‌کشيد.
برگه‌ي مرخصي را گرفتم و رفتم.
22)مثل يک کابوس بود. فکر مي‌کرديم همه ضدانقلاب ها را بيرون کرده‌ايم. ولي هرشب، از يک جايي که معلوم نبود کجا است، صداي رگ بار مسلسل‌هاشان مي‌آمد. شهر ريخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدايم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مين گذاري کن.»
پرسيدم«اون جا چرا،حاجي؟»
چيزي نگفت.مثل گيج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کرده‌م،از اون جا مي‌آن.»
يادم نيست.يکي ـ دوشب بعد بود،صداي انفجار شنيدم.صبح رفتم سرزدم.خون روي ديوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت مي‌رفتي توي مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ي نصفه شب. وقتي مي‌رسيد مي‌ديد همه خواب‌اند،آن قدر خسته بود که همان جلوي در اسلحه‌اش را حايل ديوار مي‌کرد، پتو را مي‌کشيد روي خودش و مي خوابيد.
25)همراه ما کشيده بود عقب.بايد يک کم استراحت مي‌کرديم و دوباره مي‌رفتيم جلو.
قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجي.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورين.من خوراکي دارم.»

دست مالش را باز کرد.نان و پنيري بود که چند روز قبل داده بودند.

ادامه دارد...