جنازه ما حتماً در کنار برادرنمان در گلزار شهدای خوی دفن شود و مجلس عزاداری ما را هیچ یک از مساجد خوی حق ندارند برگزار کنند;به جز مسجد امین الله که...
به گزارش فرهنگ به نقل از مشرق، مهدی امینی قاضی جهانی به سال 1345 در شهرستان «خوی» متولد شد و به تاریخ 19 دی ماه سال 1365، در اولین روزهای عملیات کربلای 5، بر خاک شمچه، جویی از خون پاکش، راه خود را به سوی کربلا در پیش گرفت. آن چه خواهید خواند، آخرین دستنوشته ی شهید مهدی امینی است که تنها دو روز پیش از شهادتش به رشته ی تحریر درآمده است.
نام پدر: ابوالفضل
شماره شناسنامه: 36602
صارده: خوی
محل تولّد: دارالمؤمنین خوی
تاریخ تولّد : 1345
سال ورود به دانشگاه: 1364
رشته تحصیلی : معارف اسلامی و تبلیغ
تاریخ ومحلّ شهادت: 19/10/1365 شلمچه عملیات کربلای 5
زندگینامه شهید از زبان پدرش
بسم الله الرحمن الرحیم
درباره مهدی، عاجزم تعریف کنم که چه بود چه بگویم و کدام جنبهاش را برایتان معرفی کنم؟ از هر لحاظ تکمیل بود. اولاً از اوان کودکی مهربان و باهوش بود. ﻣﺅمن و مقدس بود هم به درسهای مدرسهاش میرسید و هم در درسهای طلبگی شرکت میکرد اصلاً از من پول نمیخواست. با اینکه صندوق پول مغازه در اختیارش بود، هیچ از آن استفاده نمیکرد. در این اواخر که به دانشگاه رفته بود، فکر میکردم چون شاید از من رو دربایستی داشته باشد، به یکی از فامیلها در تهران پول سپردم و به مهدی گفتم هر وقت پول لازم داشته باشی به ایشان مراجعه کن ولی این کار را هم نکرد در خانه نیز هر چه قدر به مادرش پول میدادم تا به او بدهند، قبول میکرد و اعتراض نداشت و راضی بود. از نظر فعالیتهای انقلابی از همان اوایل انقلاب فعالیت پیگیر داشت. به علت فعالیتهای شدید در انقلاب، آن سال که نتایج امتحانات خود را آورد، متوجه شدم که نمرههایش نسبتاً کم است; حال آنکه سال قبل شاگرد اول مدرسه راهنمایی خود بود. ناراحت شدم و به او گفتم چه کار میکنی؟ چرا این گونه درس میخوانی؟ کمی هم به فکر خودت باش. به دنبال نصیحتهای من شدیداً شروع به درس خواندن کرد و من یک دفعه متوجه شدم که چشمانش ورم کرده است علت را از مادرش پرسیدم، گفتند; به علت شدت مطالعه است. خلاصه با سعی و تلاش و جدیت آن سال توانست قبول شد. ولی معدلش قدری کم بود و لذا در رشتة اقتصاد دورة دبیرستان ثبت نام کرد. بعدها به مادرش گفته بود نباید من آن سال قبول میشدم. بهتر بود میماندم و در رشتة بهتری که مناسب استعداد من باشد، درس میخواندم. به هر حال ایشان در همین رشته ادامة تحصیل داد و در کنکور سراسری نیز در منطقة خود رتبة سوم را داشت. ولی با این حال چون در «دانشگاه امام صادق u» قبول شده بود، آنجا را ترجیح داد و خدا را شکر میکنیم که در این دانشگاه موفق به تحصیل شد وقابل انکار نیست که محیط علمی و اسلامی این دانشگاه نقش مهمی در تکامل روحی و علمی او داشت هر چند که زمینههای این رشد را از قبل داشته و این توفیق الهی است. در زمان تحصیل، تا وقتی که به دانشگاه نرفته بود، به بسیج میرفت و اصرار میکرد که به او اجازه بدهند تا به جبهه برود و بالاخره نیز موفق شد و به جبهه رفت; هر چند که سنش اقتضای رفتن به جبهه را نداشت 2 یا 3 سال تحصیلی را در جبهه به سرد برد. وقتی از جبهه برمیگشت در اتاق خلوت میکرد و درها را میبست. با شدت و با ارادة محکم شروع به درس خواندن میکرد و در امتحانات موفق میشد. به محض تمام کردن امتحانات بلافاصله به جبهه میرفت ; حتی در دانشگاه امام صادقu نیز با وجود ضرورت تحصیل، بین درس خواندن و جبهه رفتن را جمع کرده بود و اکثر اوقات در جبههها بود. از نظر معاشرتی با افراد خاصی دوست میشد که همگی مثل خودش بودند. اوقات بیکاری خود را وقف دوستان رزمنده میکرد. دوستان را به خانه میآورد، خودشان میآمدند و مینشستند و مشغول مطالعه یا عبادت میشدند. این اواخر متوجه شدم در عبادتش خیلی میکوشد و نسبت به گذشته خیلی عوض شده است. همیشه به مکان خلوت و تاریکی میرفت و با خدایش خلوت میکرد. عبادتش از اندازة معمول خارج بود و خیلی طول میکشید این اواخر به او گفتم میترسم این گونه که عبادت میکنی، در واسط راه بمانی. «ره چنان رو که رهروان رفتند.» عبادتت برای همیشه باشد. هیچ جواب نداد. با هر کسی دوست میشد او را به اسلام، انقلاب و جبهه تشویق میکرد. در خدمت بچههای رزمنده بود. به درسهای دوستان رزمندهاش طبق برنامة زمان بندی شده توجه زیادی داشت; حتی در دانشگاه نیز باعث تشویق دیگران به جبهه رفتن میشد. مهدی و جعفر (طایفه) همیشه میآمدند و در مسجد کوچهمان (مسجد امین الله) نماز میخواندند. یکی از همسایههایمان تعریف میکند که با مهدی کار داشتم و شب هنگام به مسجد رفتم. منتظر ماندم که نمازشان تمام شود. آن قدر منتظر ماندم تا اینکه فهمیدم عبادت این دو به این زودی تمام شدنی نیست و نماز خواندنشان معمولی نیست و آخر خسته و منصرف شدم تا بعد به خدمتش برسم. دوستانش نیز تعریف میکنند که نماز خواندن او در جمع آن همه بچههای خوب و متعهد و نمازخوان، شاخص بود. موقع نماز خواندن او در جمع آن همه بچههای خوب و متعهد و نمازخوان، شاخص بود. موقع نماز خواندن کاملاً خشک میشد. همیشه سر به زیر بود و سربالا صحبت نمیکرد. همیشه خندهرو بود; حتی خنده روبودنش را در هنگام جان دادن نیز داشت. اصلاً مهدی در بین رزمندهها مشهور بود، در هنگام شب آن چنان و هنگام روز چون شیر و در دیگر اوقات همیشه قرآن به دست و مشغول حفظ قرآن و تلاوت آن بود. از خدا میخواهم که بتوانیم راه آنها را ادامه بدهیم. او راه زیبایی انتخاب کرد. راه خوبی را رفت. افتخار میکنم، ولی افسوس که مهدی دیگری ندارم تا چون او برود و شهید بشود.مهدی تک بود. هر کس نمیتواند مهدی بشود. شهادت مهدی در همة خویشاوندان اثر عجیبی گذاشته است. دوستانش نیز که از دانشگاه برگشته بودند، تعریف میکرند که شهادت او در دانشجوها اثر زیادی داشته است.
خاطراتی از زبان خواهر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
«و لاتحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون» (آل عمران / 169) آنها که در راه خدا کشته میشوند مرده نیستند بلکه زندهاند و نزد خدا روزی دارند.
مهدی واقعاً نمونه و اسوه کامل تقوی و ایمان بود و زبان ما از تمجید ایشان قاصر است ولی به طور خلاصه خاطرهای را که به نظر من میتواند ماندگار باشد عرض میکنم. در «عملیات والفجر2» که ایشان شرکت کرده بود نقش مهمی در این عملیات داشت در این عملیات این شهید فرماندهی گروه را به عهده داشت. بعد از آمدنش من به طور مخفیانه دفتر خاطراتش را خواندم. و در آن جریان خوابی که دیده بود و خواهرم فاطمه به او گفته بود که شهید میشوی و... را خواندم. بعد من به نحوی این جریان را به او گفتم، گفت: «حالا که خواندی اشکالی ندارد ولی حلالت نمیکنم اگر قبل از شهادت من این راز را به کسی بگویی». من نیز چنان کردم. از نظر اخلاق واقعاً پرهیزگار بود. هیچ عمل خلافی انجام نمیداد. به نامحرم نگاه نمیکرد؛ حتی وقتی با فامیلهای نزدیک برخورد میکرد اصلاً سرش را هم بلند نمیکرد. به من میگفت کسی که کارهای دو روزش مثل هم باشد واقعاً ضرر کرده است. برایم سفارش میکرد که درسهایم را خوب بخوانم و میخواست تعطیلات عید بیاید و به من درس زبان یاد بدهد. به من میگفت: «چرا باید به جای افراد حزب اللهی، یک سری افراد ناشایست سرکار بیاند و مملکت را به هم بزنند». وقتی از او میخواستم که خاطراتی از جبهه برایم نقل کند میگفت: «اگر زحمات و ناراحتیهایی که دیدهام تعریف کنم در این صورت از اجرم کاسته میشود». از جمله خاطراتی که تعریف میکرد، اینکه میگفت: «در جبهه بودم و راه را گم کرده بودم و خیلی هم تشنه بودم. به جایی رسیدم، دیدم شهیدی افتاده است. از قمقمهاش آب برداشته و خوردم. بعد دیدم راه را بلدم و راهم را ادامه دادم تا اینکه به برادران رزمندهام رسیدم» در آخرین بار که قرآن روی سرش گرفتم حالت مخصوصی داشت و هنگامیکه خداحافظی میکرد دوباره قرآن را بالای سرش گرفتم، بعد قرآن را باز کردم آیهای که آمده بود درباره شهید بود و این بود که به مقام بزرگ خواهی رسید از آنجا متوجه شدم دیگر برنمیگردد. موقع خداحافظی مادرم گریه میکرد. روی مادرم را بوسید و گفت چرا گریه میکنی؟ در یکی از نامهها برایم این چنین نوشته بود:
عهد بستم با شهیدان در شب سرخ شهادت تا بگیرم انتقام از دشمن دون خصم کافر رهسپاریم با خمینی رهبر حق تا شهادت
وصیتنامه شهید
صبح چهارشنبه 17/10 کنار خاکریز در محوطة گردان ساعت 15: 10 این مطالب را مینویسم. الان از کار روغنکاری اسلحهها فارغ شدم.
وضویی ساختم و آماده برای نوشتن. هر لحظه آمادهایم تا به منطقه عملیاتی برویم. تصمیم گرفته بودم بعد از رفتن «صفایی» و «بهداد» دیگر هرگز نخندم و شادی نکنم. از خدای تعالی نیز خواسته بودم که دیگر روی خوش این دنیا را به من نشان ندهد و مرا هیچ وقت مسرور نگرداند؛ مگر به لقای خوش و نیکوی حضرتش. اما امروز این تصمیم را شکستم و دارم با برادرها شوخی میکنم و خلاصه حسابی شاد و سرحالم. چرا که برای پیوستن به شهدا دارم بار و بنه سفر را میبندم. نمیدانم چه در پیش است؟ ولی احساس میکنم که هنگامة خوش لقاء نزدیک باشد. فراوان از خدای تعالی درخواست کردهام و میکنم که در میدان جهاد توفیق استقامت، صبر و صلابت و سرانجام شهادت حسین گونه برایم عنایت فرماید. دوست دارم این بار حسینوار بجنگم و حسین وار شهید شوم. تا یادم نرفته بگویم که من و برادرم جعفر طایفه باقرلو وصیتنامهای ننوشتهایم. چرا که هم وقت نشد و هم مطلبی نداشتیم و در خود لیاقتی سراغ نداشتیم که بنویسیم.مطلب را هر چه بود، شهدا با خون خود بر صفحة تاریخ خونین نهضت حسینی ما نگاشتند و چه خوب نگاشتند. هر کس از ما پیامی و کلامی میخواهد، آن را در امام بجوید. سخن را سخنسرایان بسیار گفتهاند و شعر و سرود، شاعران بسیار سرودهاند و آهنگ و آواز را نغمه سرایان زیاد سردادهاند. هان! ما نه شاعریم و نه سخنران و نه نغمهخوان. امانتی بودیم که باید تحویل صاحب اصلیمان میشدیم. وظیفهای داشتیم که مییابد عمل میکردیم. خونی داشتیم که میباید در راه اسلام بر خاک اسلام میریختیم تا فردا و فرداها، هزاران هزار حسینی سر از زمین بردارند و دوباره همه جا را کربلا و هر روز را عاشورا سازند. عبدی بودیم که میبایست خواسته یا ناخواسته به مولا رجوع داده میشدیم و خدای تعالی بر ما منّت گذارد و این رجوع ما را احسن قرار داد و رجوع ما را معراج و پرواز از خاک تا آن سوی افلاک. لذا نه عزم سخن داریم و نه قصد سخنرانی و شعر خوانی و غزل سرایی برای ما بعد از ما. این عرصه، عرصة عمل است میدان، میدان جهان است و آنانی که در نهایت راحت این دنیا به سر دادن سرود عرفان، عشق، اخلاص، صفا، لقا و هزاران القاب و عناوینی چنین و چنان پرداختهاند، جز لاف و گزاف به چیز دیگر مشغول نیستند و آنها که کتاب و مقاله و گفتار در مراتب سیر و سلوک مینویسند و دل خود را به این عناوین و القاب و مشغولیتها خوش کردهاند، بسی در غفلتند و فراوان درخواب. عرفان و اخلاص و تقوا و صفا و لقا در کنار راحت دنیا و در میان تریبونها و سمینارها و اجلاسیهها و مجالس اخلاق پیدا نمیشود. ای طالبان عرفان و اخلاص و ای دم زنندگان از لقا و وصال و ای شکوه کنندگان از فراق و غربت، خود را به این ظواهر و تجملات اخلاقی نفریبید و فریفتة فریبندگانش نیز نشوید. هر کس هوای لقای مولا دارد، بسم الله پای در میدان عمل گذارد و بیابد آنچه را که میخواهد. این گوی و این میدان. هر آنکه دم از لقاء و وصال میزند، قدم به سوی سربداران صحنة جهاد بگذارد و ببیند که اینان چه آسان از قید تعلقات دنیای دنی خود را رهیدهاند. سر سپردن در راه حضرتش چقدر برایشان راحت است; راحتتر از سخنرانیها و لفاظی. جنازه ما حتماً در کنار برادرنمان در گلزار شهدای خوی دفن شود و مجلس عزاداری ما را هیچ یک از مساجد خوی حق ندارند برگزار کنند; به جز مسجد امین الله که حاج آقا امینی با عمری زحمت و پول حلال و نیت خالص برای خدای تعالی آن را ساختهاند. مهدی امینی 17/10/1365
مناجاتها و راز و نیازهای شهید
«یا ایتها النفس المطمئنة، ارجعی الی ربک راضیة مرضیة، فادخلی فی عبادی، وادخلی جنتی.» (الفجر/ 30 – 27) دوست داشتم; بیشتر در دنیا بمانم. دل را بیشتر به مولا و یار خواهش میداشتم. شبها در این وادی خوش، به مناجات برخیزم، دل بسوزانم، براین قلب پر جراحت، پر درد، جرعهای دیگر از جام عشق مولا بزنم، دوست داشتم خوش بسوزم، دوست داشتم در این صحنههای نبرد، در این میدان آزمایش بیشتر خود را بیازمایم. بیشتر خود را تقدیم مولا کنم، از هر چه داشتم و دوست داشتم، دل کنده باشم، هر لحظه بر زبانم ذکر خدای جاری باشد و هر آن، دلم به یاد او آرام و مطمئن باشد. چشم از خوف قهرش گریان باشد.
شهید سرافرازمهدی امینی،جانبازسرافرازحاج ابوالقاسم محتشمی
اما خدای من، تو مهربانتر و خوبتر از آنی که در توصیف درآیی. این تو بودی که دستم را گرفتی، در این گودال، در این پرتگاه که خیلیها پای ایستادن نداشتند، لغزیدند، سالها جنگ کردند، سالها در این وادی راه رفتند، اما عاقبت افتادند و دوام نیاوردند، چون مخلص نبودند. خدایا آیا درست میبینم؟ آیا این منم که خونم میریزد و این زمین تشنه را سیراب میکند؟ خدایا این منم که سرم از بدن جدا میشود؟ آیا این منم که دستهایم را به سان علمدار حسین، ابوالفضل العباسu قطع میکنند؟ خدایا آیا این منم که حسین u را میبینم؟ سر مرا به زانوی خود گذاشته و به رویم میخندد؟ آیا این منم که بر مهدیu سلام میدهم؟ آیا این منم که فاطمة زهرا علیهاالسلام با چشمان گریان سلامم میدهد؟... الهی شکر. من که بودم؟ بیچاره، درمانده. من که بود؟ چه داشتم؟ خدایا راستش چه خوب معامله میکنی. چه رستگار شد آن کس که با تومعامله کرد و چه خاسر شد آن کس که به بازار متاع انس نیاورد و یا آورد و خرابش کرد، فاسدش کرد و نپذیرفتی. خدایا بعد از این همه انتظار چه زیبا پاسخ دادی.« الحمدالله رب العالمین«الحمد الله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله» (الاعراف / 43) دلم میخواهد اشک باشم و در سنیة کوهساران و در گودی سراشیبیها و در پهندشت چمنزارها و مرغزارها چونان چشمهای آرام و بی صدا حرکت کنم. دلم میخواهد که موج باشم و در آغوش گرم و نرم اقیانوسها به هم خورم و چون سیل، بنیاد ظلم بر کنم، و ریشه ظالم را برکنم. دلم میخواهد ابر باشم و به پهندشت گرم سرخ فام خوزستان سفر کنم و سایة ملایم ودلنشین خود را بر سربداران بیندازم. دلم میخواهد جرعة آب سرد وگوارایی باشم و به کربلای میهنم بروم و آرام و صاف و زلال و بی غل و غش و متواضع و خودشکن به حلقوم گرم و سوزان از عشق و عرفان کربلاییان فرو روم. دلم میخواهد پرندهوار پرواز کنم و به دشت نینواییان که جولانگاه از قید و بندها رستگان و با مولا درآمیختگان و در پرواز ملکوت به طیران درآمدگان است، همنشین و همقدم و هم بال و هم پرواز و همسفر گردم. دلم میخواهد که باران باشم و بر مصیب و مظلومیت اسلام، های گریه کنم . دلم میخواهد که هیچ نخواهد، دلم میخواهد که هیچ نباشد، دلم میخواهد که هیچ نداند. باسمه تعالی بعضیها چه زشت به این پست دنیا دل بستهاند! چه بیخیالند. خدایا تو را شکر میگویم که مرا از آنان قرارندادی. اما مولای من! اینان اینجا مرا فاسد میکنند. خدایا اشکهای سوزان نیمه شبانم را، آههای فراوان قلب سوزانم را، دل شکستة نالانم را، شوق سراب شدة وصال و شهادتم را، درد و داغ غربت برادرانم را، دستهای خشکیدة پرنیازم را، قامت ضعیف درهم شکستهام را، به شهادت در پیشگاه ربوبی تو ای خریدار خونهای خالصان، ای انیس دل شکستگان عرضه میدارم و فریاد بر میآورم که : «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» خدای خوب من، دلم گرفته است. تمنای رهایی میکند و خواهش دیدار. دوست دارم که بنشینم کنار گوشهای و در خلوت انس فقط برایش اشک بریزم و دیگر هیچ. کارم از حرف و سخن گذشته. دیگر تنها ماندهام. خودش هم میداند. شاید میخواهد بیشتر بسوزم، ولی بیش از این دیگر طاقت ندارم. خاکستر خواهم شد.
سرداردلاورحاج یعقوب صمدلویی،شهید عارف مهدی امینی
خدایا آن قدر دوست دارم که بدنم قطعه قطعه شود و رگ پاهایم را همچون حسین(علیهالسلام) سرور شهیدان، گرگان بیابان قطع کنند و آنگاه سرم را بر بالای دار ظلم بالا برند و چون حسینu بر سردار (نیزه) با لبان خونین قرآن تلاوت کنم. آه چقدر خوب بود که مولا جانم، خاکهای خونین بیابان از خونم سیراب میشد. نهال سرخ شهادت از آن خاک سر بر میآورد تا آیندگانی که به این دنیا پا میگذارند و از کنار این دیار میگذرند، بدانند که حسین(علیهالسلام) چه امت باوفایی داشت و بدانند که این دنیا جای خور وخوراک و خواب و ناز و لهو و لعب نیست. همه شیطان نیست، اخلاصی نیز هست، عرفانی نیز هست، ایمانی نیز هست و شهادتی و لقایی.
مصاحبه با برادر حج احمدچهرهآرا
جانبازسرافرازحاج احمدچهره آراء همرزم شهید
بچّهها بعد از «عملیات کربلای 4» به اردوگاه «لشگر عاشورا» (واقع در جادة خرمشهر – اهواز) آمده بودند و مشغول استراحت بودند. بعد از 2 روز از آمدن بچهها به اردوگاه، برادران شهید مهدی امینی و جعفر طایفة باقرلو به اردوگاه آمدند و به جمع بچهها پیوستند که از طرف بچهها مورد استقابل گرم قرار گرفتند. شب هنگام با برادران گردان همگی برای عام کردن به دزفول (اردوگاه) رفتیم. شب همان روز همگی در مسجد گردان جمع شده بودیم و برادر شهید مهدی که به تنهایی در گوشهای نشسته بود، آمد و شروع به صحبت کرد و در ضمن صحبتهایش گفت که این دفعه من و جعفر حتماً شهید خواهیم شد. همچنین گفت که این مطلب را به بچهها بگو، هر کس بخواهد امام زمان(علیهالسلام) را ببیند، حتماً میتواند و این مطلب را طوری گفت که مو بر بدن آدمی سیخ میشد و بعد در ادامه صحبتهایش اشاره به دیدار خود با امام زمان(علیهالسلام) کرد و جریان را این طور شرح داد: «دو روز به عملیات یا مهدی » (که در ادامه «عملیات والفجر هشت» انجام شد) مانده بود که به قلبم الهام شد حتماً امشب آقا امام زمان(علیهالسلام) تشریف خواهند آورد و من زیارتشان خواهم کرد. از عصر همان روز خودم را آمادة زیارتشان میکردم. از بچهها عطر گرفته بودم و مثل هر روز در کنار درخت نشسته بودم. مشغول راز و نیاز بودم و جعفر هم در طرفی همین طور مشغول عبادت و گریه و راز و نیاز بود. (برادر شهید جعفر نیز قبلاً لیاقت دیدار با امام زمان(علیهالسلام) را پیدا کرده بود.) حدود یک ساعت میشد که من مشغول بودم و بسیار اشک ریختم. اما آقا امام زمان(علیهالسلام) را نتوانستم ببینم. ولی مطمئن بودم که حتما امشب آقا امام زمان(علیهالسلام) خواهند آمد. برخاستم و با خود گفتم بروم و بخوابم حتماً در عالم رؤیا امام را ملاقات خواهم کرد. رفتم و خوابیدم. بعد از یک ربع ساعت که از خوابیدنم میگذشت، در عالم رؤیا آقا را دیدم که به منطقه آمده بودند و نگاه میکردند و گریه میکردند. صبح که بیدار شدم پیش جعفر رفتم. او برایم گفت که مهدی تو زود رفتی و بعد از رفتن تو آقا آمد. جعفر، آقا را علناً دیده بود و دقیقاً عین خوابی را که من دیده بودم، در حالت علنی او دیده بود و برایم توضیح میداد.
نحوه شهادت دو زائر دلخسته
وقتی علمیات کربلای 5 شروع شد گردان ما در منطقه مشغول پیشروی بود. به یک منطقة بسیار حساس رسیدیم که آنجا دشمن در حال فرار بود و ما با آنها درگیر شدیم. جلو آنها را سد کردیم و در بینشان قرار گرفتیم. در این حین مهدی و جعفر به آنجا رسیدند و من تعجب کردم که چطور آنها تا آن وقت شهید نشده بودند. مهدی به شدت مجروح شد و خون زیادی از او میرفت.وقتی من بالای سرش رسیدم، دیدم که مهدی در حال ذکر گفتن است به محض دیدن من پرسید که جعفر شهید شده است یا نه و من گفتم بلی و او گفت: «الحمد الله، الحمد الله» و بعد شهید شد.
خاطرات برادر رزمنده علی مصطفائی همرزم شهید
من در مورد کسی صحبت میکنم که زبانم از مدحش قاصر است، ما افتخار میکردیم که او دوست ماست. هم در درس موفق بود و هم در نبرد با دشمن کافر و من میخواهم آخرین خاطراتی را که با او داشتم مطرح کنم. گردان علی اکبر قبل از ما وارد منطقه درگیری شده بود ما نیز به آنها ملحق شدیم در حین درگیری سنگین با دشمن احساس کردم یک نفر در فاصله بیست متری ما تا ارتفاع یک متری بالا رفت و بعد افتاد. من نفهمیدم مهدی است. آن حالت را که دیدم خیلی ناراحت شدم. خواستم بروم و ببینم کیست ولی موقعیت طوری شد که از یادم رفت و بعد موقع رد شدن متوجه شدم یک نفر مرا صدا میزند گفت: علی. گفتم مهدی تو هستی؟ گفت: آری. وضعش را که دیدم خیلی ناراحت شدم. مچ پاهایش کاملاً زخمی بود و از ناحیه دستهایش فقط گوشتش باقی مانده بود و استخوانهایش شکسته وآویزان بود و یکی از چشمهایش کور شده بود ولی روحیه وی مرا کاملاً متعجب کرده بود. لحظهای که او را دیدم در حالت تبسم و خنده بود اکنون نیز آن حالت خنده او از نظرم محو نمیشود. تعجب کردم به خودش هم گفتم چگونه در این حال میخندی؟ چون ما برادران زخمی رزمنده را دیدهایم که خیلی ناراحت میشوند ولی او اصلاً احساس درد نمیکرد و شاداب بود. چون یک نارنجک داخل سنگرش افتاده بود پوستش و محاسنش نیز سوخته بود ولی روحیهاش عجیب بود.درحالی که چندین درد را با هم داشت، وضع پاها و دستها سوختگی بدن، در اینجا خندهاش جای ﺗﺄمل دارد و خیلی مهم، این خنده برای چه بود؟ حتماً آرزویی داشت و به آن رسیده بود، میخندید و الا کسی در آن لحظه و با آن حالت، قدرت خندیدن ندارد و او چون به آرزویش رسیده بود میخندید. عاشقی بود که به معشوق علاقة داشت و رسیده بود و لذا حالت تبسم داشت. در این حالت برایم گفت جواب دادم: من خود را تقریباً گم کرده بودم. برخلاف او که میخندید. گفت: من نیز این کار را کردم. در این حالت چون درگیری شدید بود و تانکهای دشمن به جلو میآمدند صورتش را بوسیدم و حدود 20 متری از او فاصله گرفتم، بعد از مدتی که برگشتم دیدم صدای میآید و بعد از من برادران دیگر صدای او را شنیده بودند تا اینکه شهید شد.آقای علی مصطفایی،آقای یحیی مصطفایی،آقای جواد بنسلو و چون هر لحظه شهیدی بر خاک میافتاد و درگیری شدید بود مشکل بود که لحظات آخرشان را درک کنیم و زمزمههای آخر را بشنوم ولی بالاخره خدا را سپاس میگویم که چند دقیقه آخر عمرش را درک کردم و لحظههای شهادت او را تا حدی دیدم. بالاخره بعداً من برگشتم و دیدم که شهید شده است. خواستم هدیهای بعنوان یادگار از او به خانوادهاش برسانم. گشتم و قرآن کوچکی یافتم آن را برداشتم و با خود آوردم. در راه هم زخمی شدم ولی همه سفارشم این بود که کولهپشتی مرا بچهها با خود ببرند تا قرآن مهدی را بتوانم به خانوادهاش برسانم. من از پدر و مادرش میخواهم به او افتخار نمایند. او فقط برای رضایت خداوند میکوشید. حتی در درسهایش، در دعاهایش کاملاً اخلاص داشت و خاطراتی که از او دارم همگی خاطرات خوب و درس گرفتنی است.
خاطرهای از شهید به روایت برادر فکری
اشکهای پنهانی ایشان یک عنصر اخلاقی بسیار مهمی داشت; و آن عدم خودنمایی و تظاهر بود. یکی از هم اتاقیهای او میگفت: آری، از آنجایی که مهدی فکر میکرد ممکن است تهجد او ایجاد شائبة ریا کند، لذا پنهانی و زیر پتوی خودش اشک میریخت و راز و نیاز میکرد. تو هم میآیی! مهدی در خواب یکی از دوستانش را با یک حالت روحانی و ملکوتی مشاهده کرده بود. بعد از گفتگوهایی که بین آنها رد و بدل شده بود، دوستش قصد رفتن میکند. مهدی خودش را به روی دست و پای او میاندازد و میگوید: دوست شهیدش وقتی چند قدم جلوتر میرود، برمیگردد و میگوید بعد از آن مهدی به کرّات میگفت: سرشار از آمادگی مهدی مسایل اجتماعی و سیاسی را خوب درک میکرد و از خودش موضع گیری نشان میداد. او همیشه سرشار از آمادگی بود. اگر الان به او میگفتند که نیم ساعت دیگر میخواهیم شهید بشویم; هیچ دغدغة کار انجام نشدهای نداشت. لذا او همیشه آماده بود. شاید معنی اتم و اکمل انتظار هم همین بود.
دستنوشتههای شهید
باسمه تعالی
امروز بعد از ظهر خبر قبولی خود را از دانشگاه امام صادق u (در مرحله اول) دریافت کردم. اکنون شب است. میان دو نماز مغرب و عشا با چشمان گریان دفترچة یادداشت را برداشتهام و دارم مینویسم. به شهدا فکر میکنم. به آن بزرگواران که دنیا و دنیاییان را به هیچ گرفتند و رفتند. از همه جا و همه کس بریدند و به یگانه معبود خود پیوستند. به آنها که رفتند و به ما که ماندیم. خدایا چه کنم؟ این بار مسؤولیت شهدا را کجا ببرم؟ راستی چه زیبا گفتهای مولا، در قرآن عظیم که : u قسم میخورم که میترسم و بر خود میلرزم از اینکه جذب و جلب این ظواهر دنیا شوم. بیچاره شوم. بیچاره که هستم، برای همیشه ذلیل گردم. مولا من به تو پناه میآورم. مولای من اگر از این امتحان دنیا موفق میشدم، غمی نداشتم; اما پناه میبرم به تو ای مولای درماندگان و آقای ضعیفان که از امتحان تو رد شوم. خیلیها را مینگرم که این دنیا و این مقامات و پیروزیهای ظاهری آنها را عوض کرد. از تو فرار کردند و به گوشه و کنارها خزیدند. مولای من از همه وساوس شیطان به تو پناه میآورم. این تو بودی که این بنده بیچاره را که ذلیل و خوار بود، در این امتحان قبول کردی.پس مولا 3/4/1364 دوست دارم که بنشینم کنار گوشهای و در خلوت انس فقط برایش اشک بریزم و دیگر هیچ. کارم از حرف و سخن گذشته. دیگر تنها ماندهام. خودش هم میداند. شاید میخواهد بیشتر بسوزم. ولی بیش از این دیگر طاقت ندارم. خاکستر خواهم شد. دنیا، چه از همدیگر بدمان میاید! دنیا، نه تو با من میسازی و نه من با تو. اینچنین که پیداست آن زمان پیوند خوش من و تو سپری شده است و دیگر در خواب و رؤیا تصور آن را نمیتوان کرد. میگویم بیا جدا بشویم؟ چطور است. آخر این زندگی به جایی نمیرسد. خدایا، سرمایهام گناه و معصیت توست. وجودم آتش فراق تو و بی توفیقیهای مکرر و دور افتادگی از قرب توست. ای معبود دستم را بگیر و خود آنچنان که شایسته توست با من نیکویی کن. خدایا، اللهم یا انیس الذاکرین، ای که علی u در شبهای تار، در ظلمات کوفه، در لیالی سرزمین طف، در نخلستانهای نجف اشرف، در چاههای اطراف کوفه، در محراب خونبارش توراوتنها تو را فریاد میکرد و از غربت و داغ سوزان فراق اشک میریخت و قطرات اشک از محاسن مبارک حضرت بر زمین میریخت. تو را صدا میزنم: . ای خدا، این حسین u کیست که عالم همه دیوانة اوست؟ خدایا این حسین u کیست که تا عالم هست و ما هستیم، دلها را سوزاند و کمرها را شکست؟ موی ها را سپید کرد و جشنها را عزا. خدایا این خون مقدس چه بود که طوفان خون بر پای ساخت و خونهای مؤمنین حسینی را در این هزار و اندی سال به خاطرش و با خاطرات مظلومانه بر زمین ریخت و اکنون جانها همه برای حسین u در جبههها تقدیم میشوند. مولای، کسی درد ما را نمیفهمد، درک نمیکند، درد ما را درمان تویی. خدای من، هجر ما را وصال تویی، فراق ما را وصال تویی، عزای ما را عید تویی. سکوت ما را ندا تویی، شب ما را روز تویی، تو ای مولای خوب. خدایا چه خوب میشد که خونمان به خون حسین u میپیوست از این دنیای دنی خلاص مییافتیم. خدایا، یزیدیان، عزیزان ما را یک به یک دارند پرپر میکنند، سرهای عزیزان ما را بر سر نیزههای علم میکنند و اسیران ما را سیلی میزنند و عزاداران حسینu را شکنجه میکنند. خدایا، بچههای مظلوم این دیار در سنگرهای نمناک میپوسند. این دلهای نورانی، این عارفان شیدا در این آخرالزمان گلچین میشوند. آیا وقت آن نرسیده است که مهدی u بیاید؟ خدایا، کی شود آنگاه که ببینم آن دولت کریم را، آن یار غریب را، آن سلطان عزیز را، در رکابش همراه با شهدا به جنگ کفر برویم و در رکابش جان به تو تسلیم کنیم؟ خدایا، دیگر خسته شدهام. این دنیا دیگر مفهوم خود را برایم از دست داده است، زمانی آرزوهای فراوانی داشتم. مال، مقام، پول، ماشین، زن و ... اما خدایا تو چیز دیگری هستی و حالا فقط تو را میخواهم. و هذا فراق بینی و بین الدنیا. خدایا، عشق مهدی u عجیب دارد دلم را میسوزاند. وجودم را خاکستر میکند. دارم تحلیل میروم. هی میگویم و میپرسم آقا کجایی؟ در جبههها، در منزل یتیمها، در کنار اسرار، در مزار شهدا، در بیابانها ، در کربلا ! ولی تعجب میکنم و باور نمیکنم که آقا به کربلا بروند; بدون بچههای مظلومشان. نمیدانم شاید هم گاهگاهی دلشان برای حسین u تنگ شود یا حسینu دلش برای بچهها تنگ شود و آقا سلام مظلومان را در کربلا به مولا ابا عبدالله u برسانند. های ای شهادت، ای دوست دیراینهام، های ای شهادت، ای فریاد بلند مظلومان بر ظالمان، ای که فراوان آغوش در آغوش شدیم، ولی ناگاه یاران دیگر از دستم ربودند و من ماندم و انتظار. های ای شهادت، ای تنها و یگانه آرزویم، امیدم، نور چشمم، دلم ، وجودم، خودم، آری خودم ، بس است این همه جدایی بین من و خودم. بیا و بیا و این دل سوزان را به پیش دلدار ببر. بیا و این سرشوریده را به پیش حسینu ببر، ببا و این دستهای بریده را به پیش ابوالفضل ببر. بیا و این سینه خونین را به پیش حسینu ببر، بگو حسینu این حسینی هم سینهاش بسان تو با تیر سه شعبه در هم شکافت و بگو حسین این سربه سان سر مقدس تو به دست شمر از تن جدای گشت و بگو ابوالفضل u ، این دستها در کربلای ایمان همچون دستهای تو سقای کربلا قطع شد. بگو حسین u این عاشق، این خادم، این نوکر، با افتخار جهاد کرد و با عقد شیرین شهادت پهلوی توآمد. بگو 4 سال در فراق تو سوخته واکنون با امید فراوان به درگاه تو آمده است، به کنار تو و دوست دارد سرش را کنار سر بریدة تو ببیند و دستهایش را کنار دستهای قلم شده سقای کربلای تو ببیند و گلوی پاره شدهاش را کنار علی اصغر تو ببیند و جسم هزار قطعهاش را کنار علی اکبر تو.
شب: 18/8/1365 – دانشگاه کنار پنجره هتل روی صندلی نشستهام و دارم حرفهایم را با خورشید که آرام آرام از دامنة کوهای سر به فلک کشیده این سامان روی مینمایاند، میزنم.
شهید عارف بالله جعفرطایفه باقرلو
برادر جعفر آرام به خواب رفته است و من ماندهام و این دفتر و قلم و دنیایی از سخن برای گفتن. امروز میخواهیم برای زیارت آخر به پیشگاه حضرتش برویم، خداحافظی بکنیم وبار سفر برگیریم و عازم میدان رزم گردیم. از کنار مزار آقا u> دارم مینویسم. نمیدانم این سفر ما برگشت خواهد داشت یا نه. اگر نه ، پس باید امروز آخرین حرفهایمان را نیز با حضرتش بزنیم. ای علی بن موسی الرضاu ای که حمت کعبة دل عاشقان الله است، ای که مزارت دایرة دلسوختگان بزم عشق است. ای امامی که هر وقت دل عاشقان حسین(علیهالسلام) برای ابا عبداللهu تنگ میشود، نالههایشان را، دردهایشان را، گریههایشان را، سوز دلشان را برای تو میآورند. از درد غربت حضرت ابا عبدالله(علیهالسلام) به تو ای ثامن الائمه(علیهالسلام)، متوسل میشوند. از این که 75 ماه در آرزوی زیارت حرم جد مظلوم تو، دارند مظلومانه میجنگند، خون میدهند، حماسه میآفرینند، اما هنوز که هنوز است قبر حسین(علیهالسلام) در اسارت یزیدیان است. در این مدت چه بسیار عزیزانی که در دشتها و بیابانها، در زیر آتش دشمن بی آب و تشنه لب، بیاد جد بزرگوار تو عطشان از این دنیا رخت سفر را بستند و رفتند. به یاد شهدا برایت مینویسم و به یاد مظلومیت رزمندگان اسلام. ای ثامن الحجج(علیهالسلام)، ما دو دلسوخته نیز برای زیارت آمدهایم،
شهید عارف مهدی امینی،محسن احمدی، شهید عارف جعفرطایفه باقرلو
عزم سفر به سوی کربلا را داشتیم، گفتیم اوّل به دیدار تو بشتابیم، چون ممکن است حسین(علیهالسلام) از حال تو از ما جویا شود و ما باید جواب بدهیم. ما میهمانان ابا عبدالله الحسینu برای زیارت شما ای ستارة پرفروغ آسمان ولایت، به این ارض مقدس آمدهایم. دردمندیم، دلسوختهایم، بال و پر شکستهایم، در این چند سال که قدم به میدان جهاد گذاردهایم با کاروانیان حسینی بارها هم سفر شدهایم; اما ما نیمه راه ماندیم و آنها رفتند. برگه ملاقات آنها را با آتش و گلوله و ترکش خمپاره بر قلب و پیشانی آنها حک کردند. آنان رفتند و ما ماندیم. ما ماندیم و داغ دلی جاودانه، غربتی همیشگی و مسؤولیتی بسیار سنگین.
شهید والامقام معصوم احمدی،شهید عارف مهدی امینی،محسن احمدی،شهیدوالاگهرجعفرطایفه باقرلو
ای امام، ما به اینجا آمدهایم تا برویم اما رفتنی که برای شما باشد. دیگر از این دنیا خسته شدهایم، از این همه مصیبتها و دردها، دوریها، تلخیها، آمدهایم در اینجا تا دنیا را سه طاقه کنیم. دیگر بسمان است. ای امام غریب، برما دو زائر حسینu امروز عنایتی کن، منتهی بگذار، اذن دیداری بده، بر این دلهای سوختة ما مرهمی بگذار. ما به امیدی به اینجا آمدهایم، مارا دست خالی بر مگردان. ای امام سخن زیاد است و وقت ما کم، میخواهم سخن را به پایان ببرم اما دلم نمیآید. ای امام میخواهیم به حرم بیاییم. ای امام، ما به امیدی میآییم. به این امید که این زیارت آخرین ما، زیارت مبارکی باشد. زیارتی که دل غمزدة ما را مرهم، چشمان بی فروغ ما را نور، قلب گرفتة ما را گشایش، و سرانجام ما را شهادت، سازد. ای امام این دو زائر حسینی را بپذیر.
3/10/1365 – هتل صدر مشهد – ساعت 30/7 صبح چهارشنبه خدا، برای همیشه میسوزیم، از درد هجر، آنانی که رفتند. سردارانی که سر به راه تو گذاشتند. خدایا، من با امام خمینی میثاق بستهام و به او وفادارم; زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر چندین بار مرا بکشند و زندهام کنند دست از او نخواهم کشید.
ازراست به چپ:
شهیدسرافرازمحسن چایلو،شهیدوالامقام معصوم احمدی،شهیدعارف مهدی امینی
راه سعادت بخش حسین(علیهالسلام) را ای امت اسلام ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. خدایا; بارالها; معبودا; معشوقا; مولایم من ضعیف و ناتوان دوست دارم چشمهایم را دشمن در اوج دردش از حدقه، در بستان درآورد. و دستهایم را در تنگة چزابه قطع کند. پاهایم را در خونین شهرازبدن جدا بسازد، قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید، تا در کمال نشان و آزاد، دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشمها، دستها، پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفتهاند اما یک چیز را نتوانستهاند بگیرند و آن ایمان و هدفم است. ایمان و هدف من همانا عشق به معشوقم و به مطلق جهان هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است. خدایا; جند الله را که با سوگند به ثارالله، در لشکر روح الله، برای شکست عدو الله و استقرار حزب الله، زمینه ساز حکومت جهانی بقیه الله(صلیاللهعلیهواله)است، حمایت کن. بسم رب الشهداء والصدیقین خدای من، چرا وقتی تو را بیاد میآورم، قبر را بیاد میآوریم و یا وقتی قبر بیادم میآید از تو یاد میکنم. چرا هنوز که هنوز است تورا از ترس آتش جهنمت و تنهایی و غربت قبرم عبادت میکنم. خدای من کی حلاوت لقاء خوش تو و حضور در محضر تو برایم مفهوم مییابد. خدایا، ما را گمراه مگردان. خدا یا امروز هفتم تیر است. خدایا بهشتی را از درون سوزاندی تا امتی را بسوزاند و آخر نیز سوخت. خدایا، ما را با سوختن آغاز و با ساختن توفیق و به سوختن پایان ده. برای تو ای برادرم مینویسم; برایت و تنها برای تو فراوان سخنها دارم. از دردها و رنجها، از وصلها و هجرانها، از خندهها و گریهها، از شمعها و پروانهها و پرسوختهها، از عشقها و حرمانها، از آههای در حلقوم فرو رفته، و موهای به سپیدی گراییده و چهرههای افسرده و پژمرده و از جانهای پریشان گشته، برایت گفتههای فراوان دارم... فراوان. برادرم... بیا با هم آرام و بی سر و صدا بگرییم... چنین که پیداست دیگر فصل خنده گذشته ... دیگر دنیا روی خوش به ما نشان نخواهد داد... بیا آرام بگیریم ... حجة بن الحسن(علیهالسلام) را فریاد زنیم،سر در چالههای توپها وخمپارههای دشمن کنیم و حرفمان را به سان فریادهای علی(علیهالسلام) در کنار نخلستانها که به چاه میگفت، بگوییم. بیا برادرم، بیا که هر دو از تظاهر زمان خستهایم و دست و پایمان از پای کوفتن و راه رفتن و راه جستن سخت خسته است. بیا عصایی از نو بسازیم و سوی او دوباره سفری نو شروع کنیم. دل ما گرفته است بیا به شیرینی دنیای گریههامان خوش بخندیم و جام شیرین بلا را خوش به سرکشیم و مستانه ره به سوی او جوییم. برای ما دنیای دنیاطلبان جایی سخت و زهر حلال شد. تو را بخدا بیابال در بال هم زنیم و از اینجا و از اینان جدا شویم و به سوی کبوتران هم قافله، که منتظر ورود مایند پروازهای زیبا را آغاز کنیم. برادرم بیا بال و پر شکستهمان را جلایی دگر بخشیم و رنگ و رویمان را جلوهای تازه با رنگ جاودانه بخشیم ... رنگی به سرخی خون. بیا ای چلچله خسته و افسرده ... بیا تا با هم دوباره سرود وصل را از نو بخوانیم، به آیههای تازه از کلام او، بیا بخوانیم که هان; ای خوب، ای بزرگ، ای منتقم، ای جبار ای مغیث المضطر، صاحب خون شهیدان مظلوم ما، دست بستة ما را بگیر و ما را با عروجی خوش به دیدار روی خوشت توفیق ده. برای ما خسته دلان دگر این کوی و برزن جز ملال و پریشانی چیز دیگری همراه نمیآورد. بیا برادرم! بیا دست در دست هم گیریم و مهدی(علیهالسلام) را فریاد زنیم. «یا بن الحسن، یا بن الحسن ادرکنا، ادرکنا» بیا در آغوش هم به مظلومیت اسلام، در هجران شهیدان، به فقدان امام زمان(علیهالسلام) به درد سخت غربت بگرییم. دیگر من و تو ای برادرم. باید فاصلهها را بشکنیم و دلها را یکی کنیم، بیا الی الابد با هم بگوییم، ما را توان اینهمه فراق نیست. باید روی خوش مهدی(علیهالسلام) را در فصل سرخ گلوله و در دیار گرم و تفتیده، در آن هنگامیکه خون ما آرام و زیبا بر خاک کربلا میریزد. با هم خوش بخندیم و مهدی(علیهالسلام) را با هم در آغوش گیریم. دیدار ما در جنت رضوان است. هنوز یادت میآید برادرم; چزابه را میگویم، یا فتح المبین را، یا طریق القدس را، یا والفجر را، برادرانمان را میگویم، آری برادرانمان را، چه خوش خاطرههایی داشتیم. آن لحظات زیبای آشنایی . راستی کجا رفتند آن ماهرویان؟ کدامین سنگدلی، دل خداترس آنان را در هم شکافت و پیشانی و مسجد نماز شب گزار آنان را در هم دوخت ... چرا ماماندیم حال آنکه آنان رفتند. دیگر حالا رفتن به مزار شهیدان هم خیلی سخت شده است. چقدر دیر کردیم، خیلی تاخیر کردیم، اگر نوبتی هم بود، میبایست خیلی وقتها پیش، ما هم رفته بودیم. شهادت را میگویم. برادرم آن یار دیر آشنایمان را; آنکه خیلی من و تو آن را در آغوشمان کشیدیم ولی عنان برتاخت و ما را به خود واگذاشت. این بار دیگر با گذشتهها خیی فرق دارد، این بار باید تکلیفمان را با شهادت تعیین کنیم. این بار خیلی تجربه اندوختهایم. باید تجارب را به کار بریم.باید گامها را آرام بگذاریم. این بار با گذشتههایمان خیلی فرق داریم. باید خاکی شویم. باید فانی شویم. شبهای جبهه را بدانیم و از مهمانان خدا شویم... ...هنگامة هجرت فرا رسیده است و زمان، زمان رفتن است. گویا در اثر دعاهای خالصانه شما رزمندگان بزرگوار، در جنت الهی و باب رضوان الله به رویمان گشوده شده و ذلت و ظلمت دلمان با پاکی و خلوص قلوب منورتان زدوده شده است. گویا ما را نیز در این قافله پذیرا گشتهاند. گویا ساربان قافلة نور ماذلیلان رند (هر جایی) را نیز باین کاروان پذیرفته است... ... خوشا به حال عزیزان اسلام، محیطی آرام، مکانی ملکوتی، محفلی مبارک، آکنده از عشق و سوز و گداز و عرفان، دلهای پاک و زلال وصاف، قلوبی مطمئن، اقدامی استوار، مولایی درد آشنا و دادرس و مونس و معافی و معطی ... واقعاً نمیدانم که ما باید در برایر شما عزیزان اسلام چه کنیم. اگر هزاران سال کمر به خدمت شما ببندیم آیا جبران یک لحظه رزم و حضور شما در جبهه نور علیه ظلمت را خوهد کرد؟ عزیزان ! شما مصداق بارز این جمله هستید که شما عرفان الهی را با تمام رمز و راز به عینه درک نمودید و لمس کردید و اگر از من بپرسید که قالب عرفان چیست، من میگویم قالب عرفان بلکه مخزن عرفان، این عارفان خداجوی جبهههای نبرد حق علیه باطل هستند. رؤیاهای صادقانه شهید توهم خواهی آمد من این خواب مبارک را به فال نیک میگیرم و امیدوارم که خدای متعال وعده این شهید بزرگوار را بر آورده سازد و ما را به برادران شهیدمان ملحق سازد و با این هدیه مبارک وعده الهی را قرین سعادت بگرداند و دل سوزان از شرار آتش عشق و عرفان مولایمان را تسکین و التیام بخشد. و چشمان گریان ما را به زیارت جمال یار منور بگرداند و قلوب بیرمق، افسردهپژمرده و منتظر لقای یار را به زیارتش روشن فرماید. ان شاءالله
اصل خواب:
امروز 12/5/1364 حوالی صبح قبل از طلوع آفتاب خواب دیدم که در مغازة پدر نشستهام، ناگهان گلولهای به سجده گاهم اصابت کرد، در آن هنگام شهید بزرگوار برادر «حجت ایرجی»
شهید والا مقام حجّت ایرجی
در جلو مغازه ایستادهاند و مرا صدا میزنند، از مغازه بیرون رفتم. ایشان را زیارت کردم، سه بار رویشان را بوسیدم. عجیب نورانی بودند، لباس روحانی پوشیده بودند و عمامهای سفید و زیبا بر سر گذارده بودند از سیمایشان نور میبارید. حالش را پرسیدم، گفتم: «حجت خوب کنار مولا جا خوش کردهاید و یادی از ما نمیکنید و...» حالم را پرسید، خواست برود، چشمانم پر اشک شد وگفتم : «حجت نمیگذارم بروی»; دامنش را گرفته بودم، میگفتم: «شهید حجت باید مرا هم به پیش شهدا ببری، مرا هم به پیش برادران شهیدم ببر.» مرا تنها مگذار! گفت: «مهدی، باشد; تو هم خواهی آمد به پیش شهدا!!! از دستم جدا شده داشت دور میشد و دورتر و دورتر... فریاد زدم: «شهید حجت، سلام مرا به شهیدان برسان و عوض من اقدام مبارکشان را ببوس». از خواب بیدار شدم.
وعده شفاعت
امروز مورخ 4/1/1363 است. صبح ساعت 5/2 است و در پی آنم که خاطرهای را که در جزیرة مجنون در حدود 15 – 10 روز قبل برایم رخ داده بنویسم. من که خودم با توجه به آگاهی و بصیرت کامل از ماهیت نفس گناهکار و سرکش و عصیانگر خویش به حقیقت موضوع امیدوار نیستم ولی فکر میکنم که اگر ما وقع جریان را در اینجا بنویسم شاید بعد از شهادتم اگر خداوند متعال لیاقت شهادت را عطا نمود سندی باشد محکم و متقن برای آنانیکه دل به دلدار داده و در سنگرهای ایمان و ایثار و شرافت و مردانگی از مرز و بوم میهمن اسلامی دفاع میکنند، برای قوت قلب آنانیکه یقین دارند که «انا الله و انا الیه راجعون » (البقره / 156)
واما شرح واقعه:
آن روز من خیلی به برادران شهیدم فکر میکردم و به مصیبت آنان گریان بودم و خیلی ناراحت، بعد از صرف شام همراه برادران دیگر، دعای توسل ( یا زیارت عاشورا) را خواندیم و من آن شب خیلی گریه میکردم، خلاصه بعد از آن دعای با حال رفتم و خوابیدم در خواب دیدم که یک خانم محجبه با چادر مشکی بطرف جلو حرکت میکرد و خواهر کوچکم فاطمه نیز دنبالش میرفت، تا من را دید خواهر کوچکم به من گفت: «مهدی برایم شفاعت کن»... من فاطمه را در بغلم گرفتم و گفتم «دختر این حرفها چیست که میگویی؟ » ولی پی در پی گفت : «مهدی حتماً برایم شفاعت کن» و من گفتم: «دختر، دروغ نگو، آخر این چه حرفهایی است » و او میگفت: «آقا دادش والله شهید میشوی!» و فاطمه همچنان به دنبال آن خانم حرکت میکرد. من هر چه کردم که روی آن بانو را ببینم نتوانستم ولی در ذهنم بود که این خانم حضرت فاطمه زهرا علیها السلام است، و من از خواب بیدار شدم.
با ابرار
سرداررشید اسلام شهید عوض عاشوری (فرمانده گردان حـرّلشکر31 عاشوراء)
امروز مورخه 4/1/63 نیمه شب بود که در خواب دیدم فرمانده شهید ما در گردان حر، آن سردار رشید اسلام «عوض عاشوری » به مهمانی برادران رزمنده آمده است در حالی که یک دست کت و شلوار بسیار زیبا پوشیده بود و با صورتی بسیار جذاب و زیبا واقعاً دوست داشتنی و با حالی جوانتر از پیش یک طرف ایستاده است و برادران برای ملاقات او به صف ایستادهاند و یک به یک به پیش او میروند و روبوسی میکنند و کنارش میایستند و من نیز از میان چندین مهمان که آمده بودند – بقیه مهمانان به جز او از برادران رزمنده زنده بودند – سرداررشید اسلام شهید عوض عاشوریمن از میان همه آنان رفتم و به صف دیدار با «عوض عاشوری» پیوستم او به من نگاه عمیقی کرد و من گریه کردم، که با اذان صبح از خواب بیدار شدم. «ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین (البقره / 250) لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» (آل عمران / 92)
تقوی و اخلاص و لقاء در زیر لحافهای گرم و نرم و پوست خز پیدا نمیشود. جام شیرین وصال را در چایخوریهای مجالس ظاهری اخلاق و عرفان نتوان یافت و زنگار صفحة دل را با مطالعه کتب مکتوبه نمیشود پاک نمود. هر کس طالب تقوی است خود را در میدان جهاد اندازد و ایمان و تقوایش را در زیر آتش خمپارهها و گلولههای سرخ و آتشینی که به سینة انسان نشانه میروند بیازماید. هر که طالب اخلاص است سر به سوی کوی مخلصان بگذرد و از خرمن اخلاص مخلصان جبهه خوشه بچیند. هر آنکه دوم از لقاء و وصال میزند قدم به سوی بربداران صحنه جهاد بگذارد و ببیند که اینان چه آسان از قید تعلقات دنیای دنی خود رهیدهاند. سر سپردن در راه حضرتش چقدر بر ایشان راحت است، راحتتر از سخنرانیها و لفاظیها، آنانی که یک عمر سنگ صاحب الزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) را به دروغ به سینه زدهاند و سرگردان و حیران دنبال حضترتش میگردند، بیایند و بنگرند که چه سان این بسیجیها هر شب کنار حضرتش به چه مجلس انسی نشستهاند. حافظان قرآن بیایند و قرآن مجسم را در الله اکبر لحظات آخر شهادت شهدای این دیار بنگرند و زاهدان و صوفیان برای عرض ادب به پیشگاه این مشایخ زهد و عرفان گام به این دیار گذارند.
طبقه بندی: عکس شهدای خوی قرآنی شهدای روحانی شهدای فرهنگی شهدای نوجوان
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی ازعملیات والفجریک:
شهید عارف مهدی امینی،جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی
20 فروردین 1362 ساعت 23 به بعد را نشان می داد،به ستون یک ازنقطه رهایی محور9 لشکر31 عاشوراء به سوی اهداف ازپیش تعیین شده حرکت کردیم،چهره بچّه های گردان حـرّبرافروخته بود وعدّه ای بایستی تا ساعتی دیگربه دیداردوست می شتافتند.
جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی،آقای علی اکبرپور
من هم با سنّ نوجوانی اوّلین تجربه ام بود که دریک عملیّات ( والفجریک ) با آن حجم آتش وموانع واستحکامات شرکت می کردم . وقتی که به نزدیکی کانال دوّم رسیدیم، عملیّات لورفته بود. بچّه های تخریب درحال معبرزنی بودند؛ولی به علّت آتش دشمن که منجربه زخمی وشهید شدن بچّه ها می شد،برادران تخریب چی با ایثارجان معبررا بازکردند.
ازراست به چپ:
جانباز سرافرازسرهنگ علی یوسفی،جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی،برادران دیگر :آقای محمّد حیدرپوروآقای احمد دادستدی وجانبازسرافراز ایّوب ایّوبی وگل صنملو و... درعکس دیده می شوند.
پل های فلزّی را که برای عبورازکانال آورده بودیم به علّت ریزش کانال نتوانستیم استفاده کنیم؛پس به اجبارپل ها را به عنوان نردبان برای پائین رفتن وبالا آمدن ازکانال کارگذاشتیم. به علّت ثبت تیرداخل کانال،خمپاره های دشمن امان بچّه ها را بریده بود،دوشکای عراقی که لبه کانال را نشانه رفته بود مانع بیرون آمدن بچّه ها ازکانال شده بودواین وضعیّت،باعث شد که سردارعوض عاشوری فرمانده گردان حرّدراثراصابت گلوله دوشکا به شهادت برسد.
جانباز سرافرازحاج احمد چهره آراء،جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی
بعد ازخاموش شدن دوشکا،ازداخل کانال بالا آمدیم ؛ ولی خمپاره 60 ها ما را زمین گیرکرده بود. بعد ازاینکه آتش دشمن کمی فروکش کرد،به سوی خطّ اوّل دشمن حرکت کردیم، هوا کم کم روبه روشنایی بود ونوید صبح ظفررا می داد،درپشت خاکریزجا خشک کردم تا ببینم وضعیّت ازچه قراراست کع یک ضربه برق آسا به چشم راستم اصابت کرد، ( به گفته همرزمم آرپی جی ضدّ نفردونفررا به شهادت رسانده بود وترکشش به چشم حقیرخورده بود) من فریادی کشیدم ودیگرهیچ نفهمیدم، نمی دانم چند ساعتی را برروی زمین مانده بودم، گرمای خورشید تابان مرا به هوش آورد،به اطرافم خیره شدم وبه غیرازخود کسی را ندیدم،نمی دانستم درمیان نیروهای خودی هستم یا دشمن!وشاید منطقه،برای چند باربین رزمندگان اسلام وسربازان بعثی ردّ وبدل شده بود.
جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی،محسن احمدی
احساس ضعف می کردم برای باردیگر،سرروی خاک شرهانی سائیدم تا بیاسایم،بعد ازمدّتی باردیگربه هوش آمدم،خیلی تشنه بودم دستی به قمقمه ام بردم ازآب خبری نبود وشاید، این هم مصلحتی بود تا آبی ننوشم تا جریان خون ریزی ام بیشترنگردد،حالت تهوّع داشتم ونای حرف زدن نداشتم ونمی دانستم چه وضعیّتی پیش رویم خواهد بود.لحظه ای صدای آشنایی را شنیدم ومتوجّه شدم نیروهای خودی نزدیک هستند. دستم را به نشانه علامت (زنده بودن ) تکان دادم تا متوجّه ام گردند، شنیدم یکی به دیگری گفت: محتشمی شهید نشده است ،برویم بیاوریمش، نیروهای پشتیبانی به یاریم آمدند. به آن ها گفتم: خیلی تشنه ام! گفتند: آب برای شما خوب نیست،پس کمپوت گیلاس برایم بازکردند؛ولی به علّت شیرینی اش نتوانستم بخورم با کمک دونفرازبرادران دوشکاچی که می خواستند عقب بروند،تادم آمبولانس همراهی شدم،با اصرارم آب خنکی نوشیدم که بلا فاصله استفراغ کردم وبیهوش شدم وموقعی که به هوش آمدم دربیمارستان صحرایی بودم. وازآنجا مرا به دزفول انتقال دادند وبعد ازبه هوش آمدن مجدّد خود را دربیمارستان افشاردزفول دیدم وخود را برای اتاق عمل آماده کردم وبرگ تخلیه چشم راستم را امضاء کردم واین یک توفیق الهی بود که چشمم آسمانی شده بود وإن شاء الله امیدوارم تا آخرِخطّ لیاقت نگهداری این عمل حسنه را داشته باشم وآن را ارزان نفروشم.
جانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم محتشمی،جانبارسرافراز شهیدمجید علی وردی
درمدّت یک هفته ای که دربیمارستان دزفول بستری بودم دوبار درخواب برایم چنین تفهیم شد که فلانی ناراحت نشو؛اگربینایی ظاهریت را ازدست داده ای؛ولی درعوض چشم بصیرتت را به دست آورده ای وبه قول یکی ازجانبازان:
زده ضربت به چشـم نازبیـنـم که غیرازدوست،کس دیگرنبینم
طبقه بندی: عکس شهدای خوی قرآنی شهدای روحانی شهدای فرهنگی شهدای نوجوان
برچسب ها: خاطره جانبازان روحانی جانباز شهید شهدا شهیدمهدی امینی شهیدمجیدعلی وردی احمدچهره آرا علی اکبرپور ایوب ایوبی احمددادستدی گل صنملو محسن احمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
فرازهایی ازوصیّت نامه دانشجوی عارف شهید صمدبنسلو:
شکرنعمت های الهی:
خداوندا! نمی دانم چگونه شکرکنم،شکراینکه هدایتم کردی وشکراینکه توفیق دادی درجمع عاشقان به لقاء توباشم وتوفیق همنشینی وهم صحبتی با بندگان صالح تورا داشته باشم وشکراینکه مرگم را شـهـادت درراه خودت قراردادی وشکرنعمت های بیشماردیگری که ازروی محبّت وبخشندگی عطا فرموده ای.
امیدبه الطاف بیکران الهی:
پروردگارا! این بنده حقیربا دستی خالی وبا دلی پرامید به عفووبخشش تووبا علم به اینکه امید نا امیدانی بسوی تومی آید پس درمیان ائمّه معصومین(علیهم السّلام) وشهداءوصالحین خجل وروسیاه مگردان.
توصیه به امت حزب الله:
وازشما امّت اسلامی تقاضا دارم که امام را حامی وپشتیبان باشید،که حمایت ازامام امّت حمایت ازدین رسول خدا صلّی اللهُ علیه وآله وسلّم است. وبه فرامین امام با جان ودل گوش کرده وعمل نمائید وهمیشه شکراین نعمت بزرگ (جمهوری اسلامی وامام) را بکنید که اگرکفران نعمت بکنید خدای ناکرده این نعمت را خداوند تبارک وتعالی ازدست شما خواهد گرفت.
رهایی ازتعلّقات مادی:
برادران وخواهران ایمانی! خودتان را وابسته به دنیا وزیوروآلات آن نکنید وپای بند هوای نفس ومادّیات دنیوی نباشید؛زیرا دلبستگی به این ها آدمی را به غفلت فرومی برد وآدمی ازیادش می رود که مسافرچند روزه ای است دراین دنیا وباید اینجا را ترک کند وهنگامی که کوس رحلت به صدا درآید آن وقت می بیند که خودش را آماده نکرده است وبارسفرش را نبسته است ومجبوراست این راه مشکل وپرخطر را با دست خالی طی کند که خیلی مشکل است.
عالم محضرخداست:
برادران وخواهران عزیز! این سخن امام عزیز را همیشه به یاد داشته باشید وآویزه گوش قراربدهید که می فرماید: «عالم محضرخداست درمحضرخدا معصیت نکنید.»
قدردانی اززحمات پدرومادر:
پدرومادرعزیز وگرامی! می دانم که برای من خیلی زحمت کشیده اید وخودم به مشکلاتی که دربزرگ کردن من کشیده اید آگاهم؛امّا ازشما می خواهم که ناراحت نباشید برای ازدست دادن فرزندتان؛زیرا که این همه زحمت شما به هدرنرفت واین پرورده دست شما درراه اسلام که به گردن همه ما حقّ دارد شهید شده است واگرغیرازاین واقع می شد آن وقت می بایستی شما افسوس می خوردید وناراحت می شدید.
شهیدوالا مقام صمد بنسلو، محسن احمدی
شهیدسرافرازصمد بنسلو،آقای علی حسین زمانی
گلزارشهدای شهرستان خوی
ازراست به چپ:
آقای یوسف جبّارزاده،×××،شهیدسرافرازعبدالعلی احمدی،آقای علی حسین زمانی،محسن احمدی،شهید عارف صمدبنسلو
مزارشریف شهیدآقا صمد درست درپشت سرجالسین واقع شده است
آقای جواد بنسلو(برادربزگوارآقا صمد)،شهیدسرافراز صمد بنسلو
برای مطالعه کامل وصیّت نامه ادامه مطلب را کلیک فرمائید...
ادامه مطلب
طبقه بندی: عکس شهدای خوی قرآنی شهدای روحانی شهدای فرهنگی شهدای نوجوان
بسم الله الرحمن الرحیم
ازراست به چپ:
محسن احمدی، آقای جواد چوبفروش،شهید والامقام غلامحسین سیّاری
ظهرروز20فروردین سال1362بود.برادران گردان حرّلشکر31 عاشوراءبا شنیدنخبرحمله،خودرا آماده نبرد با بعثیّون می کردند.
درمحوّطه گردان تعدادی چند ازخودروها واتوبوس هایی که گِل مالی شده بودند به چشم می خورد. اندکی بعد فرمانده گردان حرّ،شهید عوض عاشوری فرمان آماده باش را صادر کردند.
ازراست به چپ:
×××،روحانی شهیدسیّدمحمد موسوی تبریزی،سردارشهیدعوض عاشوری،سردارشهیدعبدالمجیدسیستانی زاده،×××
بچّه ها برای آخرین بارسلاح هاو تجهیزات خود را چک کردند،ولحظاتی بعد با نظم خاصّی به خط شدند. دراین حین چند نفراز برادران ازجمله برادرشهیدمان آقای اصغرزاده با توسّل ونوحه سرایی دلنشین خود روحیّه نیروها را برای رویارویی با بعثی ها حسابی شارژ کردند.آنجا واقعا حال وهوای دیگری داشت. آخرین ساعات بود وباید آن جا را ترک می کردیم؛
ازراست به چپ:
آقای دکترعلی محمودزاده،شهیدوالا مقام مسعودپناهنده،×××آقای محتشمی وشهید شیرزوانی وشهید صمدبنسلوهم دروسط عکس هستند.
جایی که تقریبا شش ماه شاهد معنویات ورازونیازهای رزمندگان اسلام با معبود یکتا بود.صدای زمزمه قرآن درمراسم های صبحگاهی ونمازشب عزیزان دردل شب ورزم های شبانه که یک روز درمیان برای آماده سازی نیروها پیوسته برقراربود.
حالابا این همه خاطرات،باید راهی خطِ مقدّم می شدیم ،همه دلشان برای حمله شورمی زد، بعضی دعا می خواندند،بعضی به درگاه حضرت حقّ گریه وزاری می کردند وبرخی برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا می کردند.
حسینیه گردان حرّ
شهید سرافرازغلامحسین سیّاری
بعد ازاتمام برنامه،شهید عاشوری فرمودند که همه سواراتوبوس ها وخودروها شده تا به خطّ مقدّم اعزام شوند. بچّه ها منظّم اززیرقرآن ردّ شده وسوارماشین ها می شدند.همه که سوارشدند، ماشین ها محوّطه گردان را کم کم ترک کرده وبه راه افتادند.
درطیّ راه تعداد بسیاری ازتانک ها ونفربرهای زرهی وخودروهای سوخته مزدوران بعثی که پارسال(1361) درعملیات ظفرآفرین «فتح المبین» نابود شده بودند ودرسرتاسر منطقه عملیاتی( دشت عباس تا فکّه)،لاشه هایشان پراکنده شده بود،به چشم می خورد که حاکی ازعظمت عملیّات وایثارگری رزمندگان کفرستیز اسلام بود. ماشین ها همینطوربه مقصد نزدیک می شدند بعد ازچندساعت به بیمارستان صحرایی که با خطّ مقدّم فاصله چندانی نداشت رسیدیم.دیگرآفتاب داشت غروب می کرد،برادران همه پیاده شدند.گردان حرّازسه گروهان تشکیل شده بودوما درگروهان اوّل که انصارالحسین(علیه السّلام)نام داشت بودیم .این گروهان برخلاف دوگروهان دیگرکه ازسه دسته تشکیل می شد،دودسته 30 نفری داشت که برای شکستن خطّ دشمن انتخاب شده بود. برای هرگروهان ودسته جایی را برای استراحت تعیین کردند،بعدازخواندن نماز وصرف شام بچّه ها به صورت دونفری درمیان خاکریزها جاهای سنگرمانندی را برای استراحت درست کردند تاشب رابه صبح برسانند.بالاخره شب سپری شد وبعد ازبه جا آوردن فریضه صبح، دوباره نیروها هرکس درگروهان ودسته خود به خط شدند. باید آنجا را ترک می کردیم وبه جایی که قراربود حمله ازآنجا آغازشود می رفتیم .
ازراست به چپ:×××،سردارشهیدعبدالمجیدسیستانی زاده،آقای سجادسحاب،آقای اسماعیل باوقار،جانبازسرافرازعلی امیدوار،سردارشهیدعوض عاشوری، شهیدسرافرازحسن سربازان شهیدوالامقام حسن نوری
با دستورشهید عاشوری،همه سوارتویوتاهایی که آنجا مستقرّبودند شدیم . دربین راه چون نزدیک خط حمله بود، گهگاهی گلوله های خمپاره،درگوشه وکنارجادّه فرود می آمدند که بحمدالله، آسیبی برای بچّه ها نرساند. همه به سلامت، درجای معیّنی که برای تویوتاها مشخّص کرده بودند،پیاده شدیم؛قبل ازما گردان هایی که آنجا رسیده بودند،با نظم خاصّی مستقرّشده بودند وما هم بالاخره،درجایی که برایمان درنظرگرفته بودند مستقرّشدیم. همه،تجهیزات وکوله پشتی هایشان را پشت خاکریزها،وسنگرهایی که قبلا آماده کرده بودند،برای استراحت برزمین گذاشتند. بعدازخواندن نماز ظهر بچّه ها دورهم نشسته بودند وبه همدیگر ازخاطرات وچیزهای دیگرتعریف می کردند،ماهم با چند نفرازدوستان(نورالدین دولتی، محمودبرگزینی ،ابوالقاسم محتشمی، شهیدمرتضی زینالی،شهیدمسعود پناهنده، شهید رحیم آسیابی، شهید کریم کریمی و....) دورهم نشسته بودیم وگل می گفتیم وگل می شنیدیم . واقعا اوضاع عجیبی بود مثل شب عاشورای حسینی (علیه السّلام) بود که عدّه ای رازونیازمی کردند وبرخی دیگر،آن شب را شوخی می کردند. شهید کریمی وقتی پیش ما آمد،آقای محتشمی درمعرّفی ایشان به ما گفتند:
ازراست به چپ:
شهید سرافرازکریم کریمی،آقای عبدلرّحمن کریم زادگان
ایشان ازافتخارات «مامیش خان» هستند وبنده هم ازافتخارات « ربط » وفرماندارآن هستم . پدربزرگوارشهید آسیابی قنّاد بودند،آقا ابوالقاسم به ایشان گفتند: که إن شاءالله بعد ازپیروزی درمغازه شما شیرینی پیروزی (عملیات والفجریک) را خواهیم خورد.
ایستاده ازراست:شهیدسرافرازمرتضی زینالی،×××،شهیدوالامقام عالم راثی(ازاردبیل)،شهیدسرافرازمسعودپناهنده،×××
شهیدمرتضی زینالی از ورزشکاران موفّقی بودکه درمسابقات دو میدانی افتخاراتی را کسب کرده بود. درحال مطالعه یک مجلّه ورزشی بود ناگهان گفت که : فلانی را ببین دردومیدانی اوّل شده ؛اگرآنجا بودم حتما خودم اوّل می شدم،به اوگفتم الان هم اوّلی واینجا که اکنون هستیم ازبهترین جاهاست. لحظاتی بعد برادرعلیپورمسئول گروهانمان جهت توجیه وآشنایی با نقشه عملیّات ما را درسنگربزرگی جمع کرد.
نقشه عملیاتی والفجریک
بعد ازتوجیه شدن،ازسنگربیرون آمدیم،دمدمای غروب بود،حاج آقا سرداری (ره) همه برادران را برای خواندن دعای توسّل فرا خواند؛ شاید این آخرین دعایمان باشد .همه با شوروحال وصف ناکردنی گردهم جمع شده وبرای آخرین بار با معبود یکتا رازو نیازونیّت هایشان را برای خدای سبحان خالص کردند واز آن به بعد برای رویارویی با هرگونه پیشامد ــ شهادت ،جانبازی و.... ــ درراه دوست، خود را با روحیّه ای مضاعف آماده کردند. بعد ازدعا، نمازمغرب وعشاء را با حال حضوربجا آوردیم با این فکرکه شاید،این نمازوداع وآخرین نمازمان باشد،ازخدا می خواستیم تا گناهانمان را به لطف وکرم خود ببخشاید.
ازچپ به راست :
مرحوم حاج آقا یوسف سرداری،×××،آقای عبدالرحمن کریم زادگان،×××
درحالات یاران باوفای آقا اباعبدالله الحسین علیه السّلام داریم که: « لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ ٱلنَّحْلِ» صدای رازونیازومناجات آن ها شبیه زنبوران کندوی عسل بود،یاران باصفای حسین عصر،خمینی ره نیزبه تأسّی ازیاران سرورشان امام حسین علیه السّلام قبل ازعملیّات چنین حالاتی راداشتند که قلم یارای بازتاب آن را ندارد باید بودی واحساس می کردی .
صحنه عجیبی بود گویی درکربلای فکّه می خواست عاشورایی دیگررقم بخورد،چراغ ها همه خاموش بودند،خاموشی مطلق،هیچ اجباری در رابطه با شرکت درعملیات نبود ازطرف مسئولان باردیگرتأکید شد که هرکه تردیدی درشرکتِ درعملیات دارد ازهمین جا برگردد وبه پشت جبهه منتقل شود.
این جمله تداعی کننده فرمایشات گهربارسروروسالارشهیدان وآزادگان، حسین فاطمه بود که آن شب به یاد ماننی فرمودند : آنکه ازجان گذشته نیست با ما نیاید قافله ما قافله ازجان گذشتگان است.
ازراست به چپ :
نفراوّل شهید والا مقام عالم راثی (ازاردبیل) نفردوّم شهید سرافرازغضنفررحیمی(ازمشکین شهر)
ازچپ به راست:
نفراوّل شهید والا مقام مسعود پناهنده،نفردوّم محسن احمدی
درمیان رزمندگان مخلص خوییِ گردان حرّهم، چند تن ازحبیب ابن مظاهرها ومسلم ابن عوسجه ها همچون حاج آقا یوسف سرداری وکربلایی صالح خلیل پور
حاج صالح خلیل پور، محسن احمدی
وشهیدعموغضنفررحیمی( ازمشکین شهر) بودند که علیرغم ممانعت فرمانده شهیدمان آقای عوض عاشوری، همراه جوانان رشید،ودوشادوش آنان درعملیات شرکت کردند.
شهیدسرافرازنوجوان اسماعیل شیرزوانی
ازراست به چپ:
×××،شهیدسرافراز علیرضا رئیسی،آقای حمیدصمدزاده،آقای اسماعیل باوقار،جانبازسرافرازحاج ابوالقاسم محتشمی،×××،آقای محرّم صفری،شهیدمفقودالجسدحجّت ایرجی،شهیدوالامقامصمدبنسلو،نوجوان شهیداسماعیل شیرزوانی
ازشیران پیرگرفته تا نوجوانان کم سنّ وسال مثل شهیداسماعیل شیرزوانی همه درکنارهم آماده نبرد با مزدوران بعثی بودند. دیگرتا فرمان حمله چیزی نمانده بود، چهره های نورانی وتابناک بسیجی های خمینی ره درپهنه دشت،همچون بدرمی درخشید، گویی آن هایی را که ذات اقدس اله، برای برخورداری ازمقام « عندربهم یرزقون » گلچین کرده بود، ازهمین الان مثل ستاره می درخشیدند.
برای آخرین بارهمدیگررا درآغوش کشیدیم وازیکدیگرطلب حلّیّت وشفاعت می کردیم،صورت یکدیگر را می بوسیدیم؛زیرا با شهادت چند قدمی فاصله نداشتیم.
بالاخره فرمان حمله عملیات « والفجریک » با رمزمقدّس « یا الله،یالله،یا الله »ساعت 10وچند دقیقه صادرشد وما ازموقعیّت شهید شجری که حمله ازآنجا شروع می شد، به راه افتادیم .گروهان ما همانطوری که گفته شد ازدودسته 30 نفری تشکیل شده بود. طبق برنامه ای که داشتیم دسته یک، می بایست درجلوحرکت می کرد وما هم که دردسته دوّم بودیم به دنبال آن ها حرکت می کردیم. محلّ مأموریّت ما حمله به تپّه «143» بود که باید آن را آزاد می کردیم . تا تپّه، دشمن سه ردیف کانال، تقریبا به فاصله 300 مترازهم،وموانع پیچیده زیادی از بشکه های انفجاری،میادین مین وسیم خاردارایجاد کرده بود. منطقه عملیّاتی شمال فکّه، که عملیات « والفجریک » از آن جا آغازشد چندین کیلومتربود که میان لشکرهای شرکت کننده تقسیم شده بود وطبق نقشه، هرلشکری وگردانی محورعملیّاتیش مشخّص شده بود؛مانیزباید،ازسه کانال ومیادین مین عبورمی کردیم تابه تپه موردنظربرسیم . طبق نقشه دسته یک ازگروهان ما « انصارالحسین(ع) » خود را به قلب دشمن می زد وما با یک دسته ازگروهان دوّم ازچپ وراست به سوی تپه شلیک می کردیم؛ تا دسته اوّل کارخود را به نحو احسن به انجام برساند. همچنان به پیشروری خود به سوی تپّه حرکت می کردیم .برادران اطّلاعات وعملیّات قبل ازما،مسیرحرکت را با طناب مشخّص کرده بودند،مقابل ما کانال اوّلِ دشمن بودکه تا آنجا، خبری ازموانع ومیدان مین نبود ودیواره کانال نیزخوشبختانه دراثربارندگی فروریخته بود وما به راحتی از آن عبورکردیم .گروهان های 2و3 باید باید درآنجا می ماندند؛تا بعد ازبازشدن معبرازمین ها وتله های انفجاری،به کمک ما می آمدند. بعدازکانال اوّل دوکانال دیگرتقریبا به فاصله 300 مترتاتپّه ها وجود داشت که برخلاف کانال اوّل هم وسیع وهم عمیق بودند که باید با نردبان ازروی آن ها می گذشتیم وتازه،هم داخل کانال ها وهم فواصل آن ها همه مین کاری،وبا انواع تله های انفجاری پرشده بود. بچّه های ایثارگرگروه تخریب که پیشاپیش همه راه افتاده بودند،برای عبوررزمندگان معبرهایی،تقریبا به طول یک مترکه بانوارها وچوب های شب نما مشخّص شده بود،بازکرده بودند. همینطور به پیشروی ادامه می دادیم تا رسیدیم به نزدیکی کانال دوّم دشمن که درآنجا تپّه ماهور هایی بود که کانال دوّم درپائین آن بود.به علّت وسعت وپیچیدگی عملیّات، خنثی سازی مین ها وتا بازشدن ادامه معبر،به ما دستوردادند تادرآن تپّه ها سنگرهای انفرادیِ موقتی برای خود درست کرده وموضع بگیریم. درآن موقع کمین های دشمن گویا نسبت به عملیّات بو برده بودند؛ لذا آتش کور را شروع کرده بودند وبی هدف همه جارا زیرآتش گرفته وشلّیک می کردند.بیشتر،خطّ الّرأس تپّه ها را زیرآتش گرفته بودند.
آرپی جی های زمانی ومنوّرها مدام شلیک می شد، که شب را مثل روزروشن کرده بود؛امّا نمی دانستند ما ازکدام سوی به طرف آن ها می آییم . ما همچنان درسنگرهای موقّتی درانتظاربودیم وبرای اینکه دشمن متوجّه حضورما نشود تاقبل ازرسیدن به هدف،به دستورفرماندهی هیچ کس حق تیراندازی نداشت . برادران گروهان های 2 و3 ازکانال اوّل ردّ شده بودند وبه طرف ما می آمدند،منطقه پربود ازتپّه های رملیِ کوچک وبزرگ،ودشمن درمیادین مین کمین هایی را گذاشته بود که« گردان حضرت علی اکبر(ع) » از لشکرعاشوراء، مسئول ازبین بردن آن ها بود و به صورت زنجیری باید این کاررا انجام می دادند؛ولی با کمال تأسّف ازپشت سرما،دراثربی احتیاطی بعضی ازافراد گروهان دوّم یاسوّم،چند موشک آرپی جی به سوی تپّه مورد نظرشلّیک شد وبعد،یکی ازتیربارچی ها علیرغم مخالفت دوستش، نافرمانی کرده ورگباری به سوی تپّه ها می زند. قبلا دشمن آتش کورداشت ونمی دانست ما ازکدام سمت می آییم؛ولی با این بی احتیاطی ها،مسیرحرکت ما لو رفته بود درحالی که هنوزآن طرف کانال دوّم معبری برای پیش روی بازنشده بود؛ لذا به ناچارمجبورشدیم وارد کانالی که پرازمین وانواع تله های انفجاری وسیم های خاردار بود شویم .
ازراست به چپ:
آقای رسول علیپور،جانبازسرافرازمحمدعلی داور،شهیدسرافرازایرج غفیری
با آشکارشدن مسیربرای دشمن، آن ها با انواع سلاح ها ما را زیرآتش گرفتند. سیل رگبارها وخمپاره ها برسرما باریدن گرفت،و تعدادی ازدوستانمان همان دم،درآستانه ورود به کانال، درآنجا شهید،وتعدادی نیز ازجمله : آقای محمّد علی داور مجروح گردیدند. دیگرامکان عبورازروی کانال با نردبان نبود؛لذا آن ها را داخل کانال گذاشتند. دراین هنگام فرماندهان گفتند که جزآرپی جی زن ها همه، داخلِ کانال شوند. بنده که آرپی جی زن بودم با دو نفرازکمک هایم برادرمحمود برگزینی ورجب قاسمی در سنگرهای موقتی که نزدیک خط الرأس تپّه مشرف به کانال کنده بودیم موضع گرفتیم وقتی همه وارد شدند به ما هم گفتند که داخل کانال شویم .
وقتی ازتپّه پائین آمدیم،باید ازبین دوستانمان که نزدیک کناره کانال،شهید یا مجروح،روی زمین افتاده بودند ردّ می شدیم . آن ها عوض اینکه ازما بخواهند که زخم هایشان را پانسمان کنیم یا به عقب منتقلشان کنیم؛بلکه به ما روحیّه می دادند ودرخواست می کردند که جلوبرویم.
آقای داورکه زخمی شده بود به من گفت که محسن من به آرزویم نرسیدم شاید شما برسید اوضاع واحوال عجیبی شده بود بنده گفتم خدایا کمکمان کن تا انتقام خون دوستان شهید ومجروحمان را ازبعثی ها بگیریم ونگذاریم خون ایشان برزمین بماند بعد بلا فاصله وارد کانال شدیم .
کانال پربود ازمین های گوجه ای که درسرتاسرآن به صورت پراکنده کاشته شده بود ودراثربارندگی، زمین ترک های زیادی برداشته بود وجای مین ها درآن ابتدا مشخص نبود ازآن طرف هم دشمن مدام داخل وبیرون کانال را به شدت به خمپاره بسته بود واصلا امان نمی داد بچّه ها درکناردیواره کانال صف کشیده بودند ومنتظربودند تا برادران تخریب چی معبربازکنند تا به پیشروی ادامه دهند؛ولی با لورفتن عملیّات کاربه کندی پیش می رفت وکمین های دشمن،وشدت آتش باری خمپاره اندازها، بسیاری ازعزیزان تخریب چی را شهید کرده بود.
تا خط دفاعی دشمن بیش از300 مترفاصله نداشتیم ماهم دراین فاصله خواستیم داخل صف شویم که ناگهان پای راست بنده با مین برخورد کرد وباآرپی جی محکم به زمین افتادم . اوّل که متوجّه نبودم؛وقتی به خود آمدم، دیدم که پای راستم قطع،وپاشنه اش ازپوست آویزان شده است واینجا بود که به افتخارجانبازی نائل شدم .
ازراست به چپ:
شهیدوالامقام دادرسی،جانبازسرافراز×××، محسن احمدی،جانبازمحترم احمدمیرزایی،جانبار شهید علیرضا فیّاضی
درآن لحظه خودم را گم نگردم انگارمدام دچاربرق گرفتگی شده ام دوستان عزیزم بلافاصله دورم را گرفتند،برادرعزیزم محمود برگزینی پایم را پانسمان کرد ولی با این همه بازخون ریزی می کرد؛ لذا با وسایل پانسمانی که داشتم دوباره باند پیچی کردم ویک مقدارتوانستم جلوی خون ریزی را بگیرم.
ازراست به چپ:
آقای محمودبرگزینی،شهید سرافرازحسن سربازان،آقای (دکتر)علی مصطفایی
آرپی جیم را به برادرمحمود برگزینی دادم وایشان هم اسلحه اش را به من داد . گویا معبر بازشده بود وبچّه ها یکی یکی ازکانال خارج می شدند آقا محمود ودوستان دیگرم ازمن خداحافظی کرده ورفتند،
شهید سرافراز مسعودپناهنده
شهید مسعودپناهنده که با هم خیلی صمیمی ومثل برادربودیم نزد من آمد ومرا دلداری می داد وگفت که:غصّه نخورمحسن ما جلومی رویم واینها درراه خدا (عزّوجلّ) چیزی نیست. من هم درجواب گفتم که من چیزی ندادم جزیک پای ناقابل. بعدازرفتن آقا مسعود حاج آقا یوسف سرداری وآقای کربلای صالح را دیدم که دارند روی مین ها می روند وهیچ متوجّه نیستند با صدایی ضعیف ازشدّت ضعف فریاد زدم بیائید این طرف وخوشبختانه زود متوجّه شدند وبرگشتند؛زیرا بنده وچند نفرازدوستان که روی مین رفته بودند،تقریبا جای مین ها برای ما مشخّص شده بود.
همانطورکه گفتم نیروها کناره دیوارکانال صف کشیده بودند وهرلحظه به تعداد آن ها افزوده می شد،دشمن مرتّب داخل کانال واطراف آن را با توپخانه وخمپاره اندازمی کوبید.
سردارشهیدصالح الّلهیارلو
سردارشهید سیّدعبدالله(بیوک آقا) کبیری
سردارشهیدودلاورصالح الّلهیارلووشهید میرعبدالله کبیری بالای نردبان ایستاده بودند وبه بچّه ها روحیه می دادند،شهید الّلهیارلوآیاتی ازسوره مبارکه واقعه را با صدای بلند وملکوتیش تلاوت می کردند «ألسّابِقُونَ ٱلسّابِقُونَ أُولئِکَ ٱلْمُقَرَّبُونَ فِی جَنَّاتِ ٱلنَّعِیمِ ...» ومی گفتند: پیش بروید که آقا امام زمان علیه السّلام جلودارشماست،پیش بروید که خدا یارویاورتان است و... با این کلماتِ روح انگیزبچّه ها، چنان روحیّه ای گرفتند که باورنکردنی بودازجمله خودمن،که مجروح آنجا افتاده بودم وازخودم خجالت می کشیدم خواستم با یک پا لنگان لنگان دنبال آن ها بروم؛ امّا ناگهان چرخی زده ومحکم برزمین خوردم . بعد ازیکی دوساعت صدای تکبیردوستانم را که موفّق به فتح تپّه 143 شده بودند راشنیدم وخدا شکرگفتم . بچّه ها اکثرشان ازکانال رفتند ومابقی همه شهید ویا مثل من مجروح شده بودند.
شهید والا مقام حسن سربازان
بعد ازمدّتی برادر شهید حسن سربازان را دیدم که تلوتلوکنان پیش من آمد گویا دراثرموج گرفتگی هوش وهواسّ درستی نداشت،مدام می گفت تشنه ام واظهارعطش شدیدی می کرد. بنده هرچند درقمقمه ام آب بود ودراثرخونریزی زیاد خیلی تشنه بودم؛ ولی احتیاط کرده ونمی خوردم؛لذا به آقای سربازان هم توصیه کردم کم آب بخورد ولی گوشش بدهکارنبود،به ناچارباسرنیزه ایشان به زحمت،کمپوتی را که درکوله پشتیم داشتم بازکرده وبه ایشان دادم که مقداری ازآن را خورد وبقیّه را خودم میل کردم. دراثرخون ریزی زیاد دچارضعف شدیدی شدم ،گاه ازحال می رفتم وگاه به هوش می آمدم ودراین بین اصلا متوجّه نشدم که آقای سربازان کجا رفت.
آن شب صدای یا الله وناله مجروحان سراسر کانال را پرکرده بود.درفاصله چند متری من یکی ازبرادران اردبیلی دراثربرخورد بامین هردوپایش قطع شده بود،وتا صبح ناله می کرد با آن لهجه شیرین اردبیلی می گفت :« دَدَه هُویْ نَنَه هُویْ » بنده ودیگرمجروحین به آن عزیزمی گفتیم بگو یا الله یا مهدی (ع) ایشان هم ازشدّت درد می گفت یا الله یا مهدی(ع)؛امّا بلافاصله یادش می رفت.
ازامدادگرها وبچّه های سالم خبری نبود،یا شهید شده بودند ویا به جلورفته بودند. غیرازشهدا ومجروحین کسی درآنجا نبود که آن ها هم دراثرشدّت خونریزی ونبود امدادگر،یکی یکی به خیل شهداء می پیوستند. همه شهادتین را گفته بودیم ومنتظر شهادت بودیم.
شهیدعسکرزاده وشهید آسیابی کنارنردبان افتاده بودند که دراثرخونریزی درجلوچشمان ما به شهادت رسیدند . کانالی که ما مجروح درآن افتاده بودیم تقریبا به عرض 3 متروارتفاع 2/5 متربود. مختصّات میادین مین وکانال ها دردست عراقی ها بود ؛لذا حتّی برای یک لحظه هم که شده، ازشدّت آتش کم نمی کردند،خمپاره ها زوزه کشان با سوت مخصوصی فرود می آمدند واین کارآنقدرتکرار شده بود که ما ازصدای صوت می دانستیم کجا می افتند؛ لذا هروقت صدای صوت می آمد همه یا الله(جلّ جلاله) ویا مهدی (علیه السّلام) می گفتیم.
اطراف وبالای کانال ازبس خمپاره خورده بود که ما درزیرخاک هایی که دراثرانفجارآن برمی خاست، مدفون شده بودیم . گاهی ترکش های ریزی ازآن ها نصیبمان می شد.
شب را تا صبح با این اوضاع واحوال سپری کردیم درهنگام بیهوشی خواب های عجیب وغریبی می دیدم وقتی به هوش می آمدم خود را درهمانجا می دیدم . شب هرچند باشدّت آتش دشمن همراه بود؛امّا خنک بود، حالا درروزبا بالا آمدن آفتاب شرهانی درد ورنج مجروحین مضاعف شده بود، ضعف بنیه دراثرخونریزی و شدّت آفتاب سوزان جنوب،مغزمان را می جوشاند.
آنجا من درد عاشورایی عطش وتشنگی اهل بیت ویاران با وفای آقا امام حسین علیه السّلام را با عمق وجودم احساس کردم . تقریبا حدود ساعت 11 بود که خمپاره ای زوزه کشان درکنار آن برادراردبیلی که هردوپایش قطع شده بود فرود آمد وهمان دم اورا شهید کرد؛ من هم که 3یا4 متربا او فاصله داشتم انگارسنگ بزرگی به پشتم اصابت کرده باشد؛وقتی به خود آمدم دیدم ترکش های خمپاره به اندازه یک وجب از ران پای راستم را که قطع شده بود، سوراخ کرده وترکش هایی نیز به پشتم ودست راستم اصابت کرده است. حالا دردم مضاعف شده بود کم کم ضعف وناتوانی کامل می خواست تمام وجودم را بگیرد، به زحمت می توانستم چشمانم را بازکنم گویی لحظات شهادت را حسّ می کردم که بادود وبوی باروت درهم پیچیده بود.
دراین گیرودار،روحانی دلاوری را دیدم که عمّامه به سر،باچند نفروارد کانال شدند وشهدا را تخلیه می کردند ؛وقتی حاج آقا وضعیّت مجروحان رادید گفت که شهدا را بگذارید برای بعد، مجروحین را زود به پشت جبهه ببرید ونگذارید تا دراثرخونریزی شهید شوند؛ لذا آن ها یکی یکی مجروحین را تخلیه می کردند و مارا دلداری داده ودلجویی می کردند وبا وسایلی که با خود آورده بودند مجروحین را پانسمان وبه آن ها کمپوت می دادند. یکی ازدوستان عزیزم به نام شهید بایرامعلی جعفرقلیپورکه بدنش پرازترکش بود با حال ضعف خودش را پیش من رساند ودرکنارمن افتاد. برانکاردی که برادران همراه آقای روحانی آورده بودند با هم به عنوان سایه بان برسرمان کشیدیم تا آفتاب اذیّتمان نکند.
نزدیک ظهرتعدادی ازدوستانمان که درتپّه 143مجروح شده بودند به پشت جبهه منتقل می شدند، درمیان آن ها آقای جعفرپوروآقای یعقوب زاده که تیرخورده بودند به چشم می خورد؛ وقتی مارا دیدند گویا احوال ما را به دوستانمان گزارش داده بودند.
سرداردلاوردکترروح الله مرندی(امینی نسب)
ازراست به چپ ایستاده:
دکترعلی محمودزاده،جانبازسرافرازحاج نورالدین دولتی،دکترروح الله مرندی(امینی نسب)،×××
ازراست به چپ نشسته:
×××،×××،حجّة الاسلام آقای صادق مرادی،سرهنگ دلاورآقای کریم عدالت فر
لحظاتی بعد ازرفتن آن ها آقای روح الله مرندی (یکی ازفرماندهان گردان حرّ) به سراغ ما آمد،برادرعزیزم شهید جعفرقلی پورومن درکنارهم بودیم من هرچه اصرارکردم اوّل ایشان را به پشت جبهه منتقل کنند قبول نکردند؛لذا آقا روح الله مرا به پشتش کول کرده وبرد.
دربین راه وازوسط میدان مین که مرا رد می کرد، چشمم به تعدادی ازشهدا (30 یا 40 نفر) که دیشب وامروزشهید شده بودند افتاد. وضعیت جنازه شهداء بسیاررقّت باربود؛زیرا جنازه مطهّرشان به خاطرمهمّات وخرجی که درکوله پشتی هایشان بود درحال سوختن بود؛وقتی این صحنه دردناک را مشاهده کردم دلم تاب نیاورد وازهوش رفتم؛وقتی چشمانم را بازکردم دیدم که با قمقمه روی صورتم آب می ریزند ودرکنارآمبولانس هستم .
مرا با آقای قادرجعفرپورهمراه باچند نفرازمجروحان که ازلشکرهای مختلف بودند سوارآمبولانس تویوتا کردند وآقا روح الله برای آوردن آقای جعفرقلی پور( دربیمارستان وزیرعمل جراحی شهید شده بود) ازما خداحافظی کرد ورفت.
آمبولانس برای انتقال ماازپشت خاکریزهای کوتاهی که حتّی آن را هم به خوبی پوشش نمی داد،با سرعت زیادی به راه افتاد.پستی وبلندی راه که بیشتر،شبیه زمین شخم زده بود، یک حالگیری حسابی ازما کرد،یکی ازبرادران مجروح فارس زبان،که وسط آمبولانس گذاشته بودند، هرچی به راننده داد می زد که آهسته برو،گوشش بدهکارنبود؛چون آن بنده خدا هم تقصیری نداشت دشمن دربلندی ها موضع گرفته بود وبرما تسلّط داشت،ومرتّب با گلوله مستقیم توپ،وخمپاره می خواست مارا بزند.
تارسیدن به بیمارستان صحرایی تقریبا 8 گلوله به ما شلّیک کردند ولی بحمدالله هیچکدام به ما اصابت نکرد.به خاطر دست اندازهای شدید وسرعت بالای آمبولانس که یک دستگاه تویوتا بود(ماشین بسیار خشکی است)،زخم هایمان حسابی دردگرفت،آن مجروحی که وسط آمبولانس بود دراثراثابت رگبارگلوله،استخوان هایش خورد شده بودواین تکان ها ولرزه های شدید همه،بویژه ایشان را بسیاراذیّت می کرد؛
بالاخره به بیمارستان صحرایی که درزیرخاک درست کرده بودند،رسیدیم . برای مداوای اولیّه مارا به آنجامنتقل کردند ازآن جا هم به وسیله اتوبوسی که صندلی هایش را درآورده بودند وکاملا به شکل آمبولانس درآمده بود،به بیمارستان حافظ اندیمشک اعزام شدیم.
مردم خونگرم وایثارگرکه، خبرعملیّات رزمندگان اسلام را شنیده بودند جهت کمک وامداد به مجروحین دربیمارستان جمع شده بودند. یادم می آید که وقتی مرا ازآمبولانس پائین آوردند یک نوجوانی وقتی لب های خشکیده مرا مشاهده کرد با یک شیرپاکتی را مقابل دهانم قرارداد و مرا سیراب کرد، جایتان خالی بسیاردلچسب بود. امیدوارم خدای سبحان ازشیرهای بهشتی اورا سیراب فرماید. بعدازمداوای مختصری دربیمارستان حافظ،جهت اعزام وعمل جراحی به پایگاه هوایی دزفول منتقل شدیم وبعدازساعاتی که یادم نمی آید گویا با هواپیمای نظامی به شیرازاعزام کردند. تمام این مدّت را من بی هوش بودم یکدفعه وقتی چشمانم را بازکردم خودم را روی تخت عمل جراحی (بیمارستان شهید فقیهی شیراز) دیدم .ازآنها سؤال کردم اینجا کجاست؟ که درجواب همه چیزرا برایم توضیح دادند. بعدازعمل جراحی مرا به بخش منتقل کرده بودند،به محض بازکردن چشمم احساس خارش شدیدی درپای قطع شده ام کردم ،انگار یادم نبود که پایم قطع شده؛لذا شروع به خاراندن پایم در اندازه طبیعی آن کردم ، یعنی داشتم هوا را می خاراندم .حدود یک هفته ما میهمان مردم با وفا ،بسیارخونگرم وصمیمی شیرازبودیم . مردم قدردان شیراز هرروزبه مجروحین سرمی زدند وازآنها تفقّدودلجویی می کردند. ماحسابی شرمنده آنها شده بودیم .درآنجا باچند نفرازمجروحان که ازابو زین آبادکاشان وکرمان وزاهدان اعزام شده بودند،آشناشدم.برادرمجروح کرمانی اسمش آقای رضا یعقوب زاده بود که یک پیرزن شیرازی مادرخوانده اش شده بود .این بنده خدا پایش را گچ کرفته بودند وداخل آن پر ازترکش بود؛لذا دریچه ای ازگچ را برای درآوردن ترکش هابازکرده بودند.به همین خاطرهرروزآقای پزشک جراح هنگام پانسمان می آمد وباپنس ترکش هارا ازلابلای گوشت واستخوان پا درمی آوردکه بسیار دردناک بود.جالب این بود که مادرخوانده آقای یعقوب زاده مثل اینکه به او الهام می شد که کی می خواهند پای پسرخوانده اش را پانسمان کنند؟و درست درهمان زمان می آمدپیش او و آقا رضا می گفت: دیدید مادرم آمد،ومحکم اورا بغل می کرد تا وقتی که کارآقا دکتر تمام شود.
این بخشی ازخاطرا ت حقیرازعملیّات والفجریک بود که به محضرتان تقدیم داشتم. امیدوارم که همه جانبازان ورزمندگان افتخارات وارزش هایی را که کسب کردند به حول وقوه الهی بتوانند تا آخرحفظ کنند.إن شاءالله.
محسن احمدی